«ارتقاي آگاهی و سطح اطلاعات و دانش مردم تنها راه مقابله با موضوع اعتیاد است» این جمله تیتری است که پایگاه اطلاع رسانی دولت از سخنان وزیر کشور و دبیر کل ستاد مبارزه با مواد مخدر، انتخاب و در 24/9/92 منتشر کرده است.
به گزارش پاد، رحمانی فضلی در مراسم اختتامیه دهمین جشنواره معرفی و انتخاب آثار مکتوب در زمینه مبارزه با مواد مخدر، روانگردانها و پیشتازها گفت: با توجه به فراگیری موضوع اعتیاد با وجود تمام زحمات نیروی انتظامی و امنیتی تنها راه مقابله با اعتیاد ارتقاء آگاهی و سطح اطلاعات و دانش مردم است.
به طور قطع رسانه یکی از مهمترین ابزار برای ارتقاي آگاهی و دانش مردم است، از دیگر سو مطلع بودن مردم و مسئولان از وضعیت کمپهای ترک اعتیاد که باید یکی از معتبرترین شبكهها برای ترک اعتیاد باشد ضروری به نظر میرسد. پیش از این بارها وضعیت نامطلوب کمپهای غیر مجاز در رسانهها به تصویر کشیده شده است، در گزارش این هفته جیم، خبرنگار ما به سراغ یکی از کمپهای ترک اعتیاد شهر رفته البته کمپی که او انتخاب کرده از کمپهای مجاز است، کمپی به نام ....
این گزارش در 2 روز تهيه شده است، در روز نخست خبرنگار جیم با حضور در حوالی کمپ با چند نفر از مراجعان کمپ گفتوگو میکند که در ادامه گفتوگوی او با 2 نفر از مراجعه کنندگان را میخوانید. اما برنامه روز دوم او حضور در کمپ برای تهیه گزارشی از وضعیت معتادان بستری شده و همچنین گفتوگو با مسئولان کمپ بود که همان طور که در این مطلب میخوانید اجازه این کار به او داده نشده است!
نکته: از درج نام مراجعهکنندگان به دلیل درخواست خودشان معذوریم، همچنین آن چه از آنان نقل شده است صرفا ادعاهای آنان است نه مشاهدات عینی خبرنگار ما از کمپ ... .
به همه چیز شبیه است الا کمپ ترک اعتیاد!
یک در فلزی بزرگ که از پشت با قفل و زنجیر کاملاً بسته شده است. از بین در داخل حیاط کمپ را نگاه میکنم، نمیدانم چرا ناخودآگاه ذهنم به سمت حیاطهای کثیف و ترسناک زندانهای قدیمی میرود. کمی که عقبتر میروم سقف شیروانی سولههای محل کمپ دیده میشود. از دور کمپ بیشتر شبیه ساختمان یک مرغداری نیمه صنعتی است، تنها تفاوتش همان حفاظهای بلند در و دیوارش است که آن را از یک مرغداری نیمه صنعتی زشتتر و البته ترسناکتر کرده است. گوشهای میایستم و منتظر میشوم که کسی از داخل کمپ بیرون بیاید.
سرکوب شبانه یک شورش!
پس از آن که یک ساعت حوالی کمپ بودم، پیرزن و پیرمردی را دیدم که از خودروي خود پیاده شدند و به سمت کمپ رفتند. پس از چند بار زنگ زدن، بالاخره فردی از پشت در کمی با آنها گفتوگو کرد، متوجه صحبتهای رد و بدل شده بین آنها نشدم ولی حالت چهره آن دو نفر طوری بود که گویی از مرد داخل کمپ چیزی را به اصرار و التماس طلب میکردند. گفتوگوی آنان چند دقیقه طول کشید و سپس با حالتی ناامیدانه به سمت خودروی خود رفتند. خودم را به آنان رساندم و پس از معرفی خود به عنوان خبرنگار دلیل حضورشان در جلوی کمپ را جویا شدم.
پیرمرد با لهجه محلیاش گفت: «پسر من چند هفته پیش در این کمپ بستری بود، من و مادرش ۳-۲ هفته پیش او را برای ترک به این جا آوردیم چون این کمپ مجوز دارد، پس از بستری کردن پسرمان با خیال راحت به مسافرت رفتیم، بعد از آن که از مسافرت برگشتیم در کمال تعجب دیدیم که پسرمان خانه است. به او گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟ چطور از کمپ آمدی بیرون؟ یعنی خوب شدی که آزادت کردند یا فرار کردی؟» او هم با گریه و زاری به پای من افتاد و گفت: «به خدا قسم، فرار نکردم، یک شب که در سولههای سرد کمپ خوابیده بودیم، چند نفر با چوب و چماق وارد آنجا شدند و شروع به کتک زدن ما کردند و ما هم برای این که خودمان را از دست آنها نجات دهیم به سمت در خروجی فرار کردیم، نمیدانم چطور بود که در خروجی کمپ هم قفل نشده بود(!) و توانستیم به راحتی از آنجا خارج شویم، من آن شب در حالی که گرسنه بودم، کفشی به پا نداشتم و لباس کمی تنم بود در زمینهای اطراف جاده تا صبح سرگردان بودم و به خاطر این که میترسیدم شما فکر کنید که فرار کردهام به خانه خواهرم رفتم، ولی بعد از این که مطمئن شدم به مسافرت رفتهاید به خانه برگشتم.»
پیرزن نیز در تکمیل صحبتهای شوهرش مدعی شد: «پسرم میگفت یک روز ناهار را خیلی دیر وقت و نزدیک به عصر به آنها دادهاند که ظاهرا مثل همیشه کیفیتش خوب نبوده، به همین خاطر عدهای اعتصاب کرده و غذا نخوردند، به خاطر همین شب هنگام عدهای با چوب و چماق به جانشان افتادهاند و... . وقتی که پسرم را در خانه دیدیم زنگ زدم به آقای آقاي ر. مسئول کمپ ... ، او گفت که دیشب یک اتفاقاتی در کمپ رخ داده که البته ما مسببان آن را در جاده چناران پیدا کردیم، پسر شما هم در ماجرای دیشب سرش شکسته و الان نمیتواند با شما صحبت کند! این در حالی بود که پسرم در خانه کنار خودم نشسته بود، بعد از آن روز من هر روز به آنجا زنگ میزدم و هر دفعه آنها میگفتند الان زمان ملاقات نیست هفته دیگر زنگ بزنید ولی من آن قدر زنگ زدم که یک روز خود آقای آقاي ر. جواب داد و گفت: «که مادرجان پسر شما فرار کرده! چند وقت پیش اینها شورش کردند و از اینجا فرار کردند ولی خیالتان راحت باشد، ما رد پسر شما را پیدا کردیم و در همین چند روز آینده او را پیدا میکنیم» این در صورتی بود که پسرم کنار خودم نشسته بود!
پیر زن صحبتهایش را ادامه داد و افزود: «به ما گفتند که این کمپ نیمه دولتی است و هزینههایش پایین، ولی اینجا برای 14 روز نگهداری از پسرمان 270 هزار تومان از ما پول گرفتند، قرار بود یک ماه با این پول او را نگهدارند ولی هنوز 14 روز نگذشته بود که با چماق بیرونش کردند! پدرش یک کارگر است، برای ما 270 هزار تومان خیلی پول است. خرج زندگیمان را به زور می دهد بعد اینها پول ما را گرفتهاند و هر چه ما اینجا میآییم پول ما را پس نمیدهند.
از آنها درباره اعتیاد پسرشان پرسیدم که پدرش مدعی شد: پسرم معتاد به قرص بود، قرص ترامادول. ما آوردیمش اینجا که به حساب خودمان ترک کند ولی وقتی بعد از حدود یک هفته آمدیم ملاقاتش میگفت که اینجا اصلا نه دکتر دارد و نه مشاور روانشناس، غذاهایش هم آنقدر بیکیفیت است که اصلا نمیشود خورد، پسرم مدعی است که یک محیط کوچکی را به وسیله خطی مشخص کردهاند و به ما میگفتند که بروید وسط آن بنشینید و سیگار بکشید و ناس مصرف کنید. هر وقت هم که زنگ میزدیم مسئولان کمپ به ما میگفتند که چرا برای پسرتان سیگار نمیآورید؟ پاسخ میدادم که پسر ما سیگاری نیست که بخواهد سیگار بکشد ولی باز هم آنها میگفتند که نه، برایش حتماً سیگار بیاورید.»
پیرزن که دیگر بغضش ترکیده بود، با همان صورت خیس از اشک رو به من کرد و ادعا کرد: «پسرم را فرستادم اینجا که ترک کند ولی اینها به چیزهای دیگری معتادش کردند و کتکش هم زده و آواره بیابانش کردهاند.»
اینجا کمپ نیست، دیوانه خانه است
کمی بعد ...
دو خانم به همراه یک دختر بچه پس از صحبت کوتاهی که با فرد پشت در داشتند، وارد کمپ شدند و پس از حدود یک ساعت از آن جا خارج شدند. همراه آنها مردی با وضع نامناسب، با دمپایی و پیژامه و در حالی که در آن هوای سرد تنها یک تیشرت به تن داشت خارج شد. به سمت آنها رفتم و با آن مرد گفتوگو کردم.
از افراد بستری در کمپ هستی؟
بله من در همین کمپ 18 روز است که بستری هستم.
به چه موادی اعتیاد داشتی؟آیا الان که آمدی بیرون واقعا ترک کردی؟
من به کریستال اعتیاد دارم. نه، ترک نکردم. امروز هم با دعوا بیرون آمدم. چند روز پیش من را به قصد مرگ کتک زدند، بعد از این ماجرا به خانوادهام زنگ زدم تا بیایند و من را از اینجا بیرون بیاورند. اینجا کمپ نیست، دیوانه خانه است.
شما خودتان به صورت داوطلبانه به این کمپ آمدی یا دستگیر شدی؟
من خودم به صورت داوطلبانه آمدم و در این کمپ بستری شدم و برای همین هم فکر کنم حدود 350 هزار تومان هزینه پرداختم.
شرایط بهداشتی داخل کمپ چطور بود؟
اینجا گاز که ندارد؛ بخاریهایش نفتی است و بیشتر اوقات نفت ندارد، شبها آنقدر هوا سرد میشد که مجبور بودیم با کاپشن بخوابیم، آنقدر سرما زیاد بود که من خودم کلیه درد گرفتهام از بس که روی زمینهای سرد خوابیدهام. آب گرم هم ندارد و تمام حمامهایش هم با آب سرد است، البته خیلی کم اجازه حمامکردن به ما میدادند.
داخل کمپ افراد بیمار که بیماریشان مسری است، قرنطینه هستند؟
نه، همه ما با هم هستیم، یک نفر بود که خودش میگفت که سل دارد ولی تنها کاری که برای او کردند این بود که لیوان او را از لیوان بقیه جدا کردند، او با همان وضع بیماریاش کنار ما بود و در کنار افراد سالم میخوابید.
این کمپ پزشک هم دارد؟ وضعیت خدمه اینجا چطور است؟
نه پزشک دارد و نه روانپزشک، البته فردی که خودش ۳ ماه است که ترک کرده به عنوان پزشک خدمت میکند و اگر از او فرمان نبریم، میریزند سرمان و کتک میزنند. خیلیها بودند که زیر همین مشت و لگدها زخمی شدند و به بیمارستانهای شهر اعزام شدند. صبحها که مسئول داخلی اینجا آقای ... هست اگر اعتراضی به او بکنیم کارکنان اینجا ما را تهدید میکنند و میبرندمان داخل یک سولهای که بی نهایت سرد است و وقتی که او رفت میآیند سراغمان و کتکمان میزنند.
در طول مدتی که داخل کمپ بودی به شما سیگار یا مواد مخدر دیگری هم میدادند؟
روزی ۴-۳ نخ سیگار میدادند، ولی مواد مخدر نمیدادند.

طاقت فرسودگیام هیچ نیست

سوتیهای عجیب

پایتخت قلبها

شلنگ آب در پایتخت

کشششششدار و مریض

آب بندی سیروس و محسن

سندروم سریالسازی فستفودی

فتوچاپ 531

عاشق نشدی، طعنه مزن عشاق را!

همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم!

جارچی 531

پیشنهادهایی برای کتاببازهای کتاب به دست

تلگجیم 531

بخند و بترس

جیم و ناپایداری هوا

سبک زندگی تلویزیونی

در تشریح مختصر رابطه پیچیده خشم با تصمیمهای مهم ما

اَی خِدا، باز هم پایتخت!؟

دونده هزارتو در خط پایان
