
بیا از غم شکایت کن، که من همدردِ تو هستم؛ اگر از همدلی پرسی، بدان نازک دلی خستم...
خب با این آهنگ پیشواز؛ روشن بود که سهراب مثل دو سال قبل، هنوز هم در فاز دپ به سر میبرد. با هم صحبت کردیم و قرار شد هم را ببینیم. من سهراب را به واسطه دوست مشترکمان بهنام میشناسم. سهراب 25 سال دارد، بچه تهران است و فارغالتحصیل برق از دانشگاه سجاد. ماجرای خودکشیاش هم بر میگردد به دو سال قبل و زمان دانشجوییاش در مشهد. خب بقیه ماجرا را از زبان خودش بشنوید بهتر است.
داش سهراب این روزها در چه فازی سیر میکنی؟!
اگر میخواهی بشنوی که دپ هستم یا نه؟! آره هنوز هم دپ هستم. یعنی دنیا هنوز چیزی نشانم نداده که بخواهم بخاطرش شاد باشم. صبح میروم سر کار تا شب. زندهام ولی زندگی کردن را نمیدانم...
کمی از علایقت بپرسم که ناراحت نمیشوی؟ این روزها چه میخوانی، چه گوش میدهی؟ اصلا مورد علاقههایت چه چیزهایی هستند؟
آهنگ که همه سنتیها را پایهام، کتاب هم میخوانم کم و بیش، تازگیها کل کتابهای صادق هدایت را تمام کردم بالاخره. فوتبال و کشتی و موسیقی را هم دوست دارم. تو و بهنام هم که چشم مایید!
ماجرای خودکشیات را مختصر و مفید از اول میگویی؟ قبلش بگو از چه زمانی رفتی در فاز دپرسی؟!
خودت که در جریانش بودی. من درگیر یک رابطه عاطفی بودم، از طرفی اوضاع درس و زندگی درست پیش نمیرفت و مدام به در بسته میخوردم. وقتی رابطهام کات شد، حال و روزم بهم ریخت. شبهای امتحان هم بود. یک شب برای درس خواندن خانه بهنام جمع بودیم، بهنام پای درس خوابش برده بود، من هم تصمیم گرفتم بروم حمام و دوش بگیرم تا سر حال شوم. همان جا بود که با تیغ داخل حمام رگ دست چپم را زدم. چیز زیادی یادم نیست، بیهوش شده بودم، بهنام نگرانم میشود، در را میشکند و بعد هم من را میرساند به بیمارستان و اینطوری زنده میمانم.
وقتی داشتی تیغ را میکشیدی به چه چیزی فکر میکردی؟ از مرگ و جهنم و آبرو ریزی نترسیدی؟
من مطمئنم هر کسی که مثل من از روی یاس و ناراحتی خودکشی میکند، دینش مدتها قبل ضعیف شده است، آنهایی که ایمان قوی دارند، خودکشی نمیکنند. من هم آن زمان باورم به آن دنیا کم رنگ شده بود، یا بهتر بگویم، آنجا را بدتر از اینجا نمیدانستم. به راحت شدن، رها شدن فکر میکردم و تنها ترسم این بود که با یک وضع بدتر مجبور باشم به زندگی ادامه بدهم.
مامان و بابایت چه زمانی خبردار شدند؟!
تا یک سال که نفهمیدند؛ من که پیششان نبودم، هر وقت هم میرفتم تهران، مچ بند استفاد میکردم. بعدا فهمیدند ولی به روی خودشان نیاوردند؛ چیز خاصی هم نمیتوانستند بگویند جز کمی دلداری و نصیحت.
بگو ببینم الان هم فکر خودکشی در سرت هست یا نه؟
الان نه؛ ولی بعضی وقتها میآید. آن روزهایی که احساس میکنم تلاشم بیهوده است، پارتی بازیها را میبینم. بیعدالتی اجتماعی را میبینم. البته شاید هم بیماری، چیزی دارم...
آن زمانها چه چیزی مانع انجامش میشود؟
به جرات میتوانم بگویم؛ فقط مادرم. چون تنها کسی است که بدون اینکه هیچ انتظاری داشته باشد دوستم دارد و الان فهمیدهام خیلی بی معرفتی است که من بخواهم توی این دنیای ظالم تنهایش بگذارم.
پ.ن1: پ اسمهایی که در متن آوردم بنا به خواسته سهراب، اسمهای مستعار است.

طاقت فرسودگیام هیچ نیست

سوتیهای عجیب

پایتخت قلبها

شلنگ آب در پایتخت

کشششششدار و مریض

آب بندی سیروس و محسن

سندروم سریالسازی فستفودی

همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم!

اَی خِدا، باز هم پایتخت!؟

فتوچاپ 531

پیشنهادهایی برای کتاببازهای کتاب به دست

عاشق نشدی، طعنه مزن عشاق را!

دونده هزارتو در خط پایان

جارچی 531

تلگجیم 531

اندر احوالات مریدان و حرص دنیا

بخند و بترس

جیم و ناپایداری هوا

در تشریح مختصر رابطه پیچیده خشم با تصمیمهای مهم ما
