
اینکه بتوانید خودتان را به یکی از مبلغانی که در ماه مبارک رمضان در روستاها ساکن میشوند، برسانید و یک روز را با آنها بگذرانید شاید برای شما امکانپذیر نباشد. برای به دست آوردن این تجربه راهی روستایی در نزدیکیهای نیشابور میشویم. روستای «برج» در فاصله 20 کیلومتر مانده به نیشابور از سمت مشهد واقع شده است. روستایی که جاده فرعی آن با درختان بلند شروع میشود و آدم را یاد جادههای شمال میاندازد و این جاده فرعی با همان درختان بلند تمام میشود. روستایی با 420 خانوار و تقریبا 1500 نفر جمعیت که زبان همهشان فارسی است. حالا اگر دوست دارید، از برنامههای هیجانانگیز مبلغ این روستا مطلع شوید از پای جیم بلند نشوید!

میخواهید برایمان قیافه بگیرند!
تقریبا ساعت 3 بعدازظهر به «برج» رسیدیم. مبلغ روستا مشغول گفتن احکام در خانه مادر یکی از شهدای روستا بود که ما خودمان را به خانه وی رساندیم. در روستای برج هر روز بعد از نماز ظهر، جلسه قرآن ویژه برادران در مسجد برگزار و بعد از آن هم جلسه قرآن خانمها شروع میشود. وارد خانه که شدیم، همه خانمها از جوان گرفته تا پیر در وسط خانه نشسته و در حال گوش دادن به صحبتهای مبلغ روستایشان بودند. مبلغ ایستاده بود و به جز صدای صحبتهای او، فقط صدای «تق تق» پنکه سقفی صاحب خانه شنیده میشد. البته گاهی صدای گریه بچهها هم بلند میشد که مادرانشان با زحمت آنها را ساکت میکردند تا مجبور نشوند برای ساکت کردن بچهشان، جلسه را ترک کنند. گاهی صحبتهای مبلغ با پرسش و پاسخ همراه میشود و گاهی با اعتراض خانمها! مثلا زمانی که مبلغ به حدیثی درباره محبت زن به شوهرش اشاره میکند و میگوید: اگر زنی به شوهرش بگوید «ان شاا... همیشه سایهات بر سر من باشد» هیچ وقت محبتش از دل مردش بیرون نمیرود، واکنش خانمها را با گفتن جملاتی مانند «پر رو میشوند!» و «میترسیم بعد از آن برای ما قیافه بگیرند!» برمیانگیزد، البته در ادامه مبلغ به گفتن «شما خودتان استاد این کارها هستید» بسنده کرد و صحبتهایش را پایان داد.

اینجا حکم کاخ را برای من دارد!
بعد از جلسه قرآن، به خانهای که اهالی روستا برای مبلغشان در نظر گرفتهاند، رفتیم. خانهای با در سفید و سقفهایی چوبی و دیوارهایی زرد رنگ به خاطر نمزدگی. وارد خانه که شدیم، خودمان را مقابل هشت پله دیدیم که برای رسیدن به ساختمان اصلی، باید آنها را طی میکردیم. خانهای با یک بالکن که سایه خنکی آنرا فرا گرفته بود. من هنوز مبهوت هوای سالم و سکوت روستا بودم که مبلغ روستا، برای ما پتو و پشتی میآورد و من را در همان بالکن زمینگیر میکند! بعدش هم من سوال کردن را شروع کردم. از معرفی خودشان تا اینکه چرا مبلغ شدند!؟
«یحیی پهناور هستم. متولد 1345 و از سال 1360 طلبگی را در بیرجند شروع کردم. سال 1365 بود که برای اولین بار وارد فضای تبلیغِ اسلام شدم و تا امروز این راه را ادامه دادم و امیدوارم، تا هستم هم ادامه بدهم. تا حالا برای تبلیغ به استانهای کرمان، مازندران، چهارمحال و بختیاری، خراسان شمالی و جنوبی اعزام شده و به کارهای تبلیغاتی مشغول بودهام. این خانه با همه سادگی و کمبودهایش (مثلا نداشتن حمام) برای من حکم کاخ را دارد، چون هدفم تبلیغ است، برای خوش گذرانی که به اینجا نیامدهام. من با اينكه همه ماه رمضان را 24 ساعته در اينجا ماموريت هستم، تقريبا 500 هزار تومان بهعنوان حقوق ميگيرم بنابراين من براي اين پول كم به اينجا نيامدهام. مهمترین ویژگی مردم این روستا را هم اتحادشان میدانم که برای من در طول این سالهای تبلیغ زبانزد شده است. خانوادهام در مشهد هستند و خانهام بولوار دوم طبرسی است.»
در حالی که مشغول گپوگفت با آقای پهناور بودیم، بارها صدای کوبیده شدن دست به در فلزی خانه به گوشمان میرسید و هر بار یکی از اهالی روستا که از حضور ما باخبر شده بود وارد خانه میشد و ما را به خانهاش دعوت میکرد. اهالی روستا در این دعوت کردن، آنقدر اصرار میکردند که انگار راهی جز قبول کردن وجود نداشت اما خوشبختانه با توضیحات آقای پهناور از اینکه ما اینجا راحت هستیم، ما را تنها میگذاشتند.

عیادت از یکی از بیماران روستا با شاخه نبات!
معمولا بعدازظهرها عیادت یکی از بیماران روستا در برنامه آقای پهناور است. ما هم همراه وی آماده شدیم و راهی خانه حاج محمد میشویم. همینطور که یکی یکی کوچهها را طی میکنیم تا به خانه حاج محمد برسیم، بوق بوق خودروها با گفتن جمله «حاج آقا کجا تشریف میبرید؟» و «بنشینید، برسانمتان» ما راهمراهی میکند! اما ما همچنان پیاده به سمت خانه حاج محمد میرویم. حاج محمد که کشاورز بوده است، چند سالی میشود که از کار افتاده و خانه نشین شده است. او در حالی که بر روی تخت دراز کشیده، به محض اینکه مبلغ روستایشان را میبیند، با هر زحمتی که هست، میایستد و او را در بغل میگیرد. حاج آقا مقداری نبات که برای عیادت از مریضها کنار گذاشته است، برای حاج محمد آورده و در کنار تخت میگذارد. بعد از یک خوشوبش جانانه، از آمدن ما برای عیادت ولی قبل از افطار گلایه میکند و میگوید «قول بدهید بعد از افطار هم قدم بر روی چشم ما بگذارید». آقای پهناور از اینکه هر شب، برای سلامتی همه مریضها از جمله حاج محمد در مسجد دعا میکند، میگوید و حاج محمد هم از اینکه هر روز قبل از خواندن قرآن، برای گشایش کار همه مسلمانان دعا میکند، گفت. ظاهرا هر فردی که به عیادت حاج محمد میآید، چند لحظهای مینشیند و حاج محمد چند آیهای برایش قرآن میخواند، قرائتی ساده، دلنشین و با توجه.

حضور در آرایشگاه فشن روستا!
در حال برگشتن از خانه حاج محمد هستیم که به تنها آرایشگاه روستا میرسیم. آقای پهناور وارد آرایشگاه میشود تا به موهای خود سر و سامانی بدهد! در و دیوار آرایشگاه پر از پوسترهای هنرپیشهها و فوتبالیستهاست، عکسهایی که بعید میدانم هیچگاه گذر صاحبانشان به این روستا بیفتد! آرایشگر جوان روستای برج خودش اما اهل شمال است و چون همسرش اهل این روستا است، خانه و کاشانهاش را رها کرده و به اینجا آمده است. اصلاح موهای سر برای حاج آقا 3000 هزار تومان ناقابل آب میخورد!
استراحت با صدای موتورهای روستا
نزدیکیهای خانه آقای پهناور هستیم که صدای ویراژ موتوریها توجهام را به شدت جلب میکند. اين صداها، آقاي پهناور را ياد خاطرهاي مياندازد: جواني بود علاف كه توجهي به خواندن نماز نداشت. يك روز رفتم خانهشان و كليد مسجد را به او دادم. گفتم يك زحمتي بكش و از فردا قبل از نمازها ، شما در مسجد را باز كن. قبول كرد. هفته اول فقط ميآمد و گوشه مسجد مينشست. ولي از هفته دوم سند يك جاي ثابت در صف اول نماز را بهنام خودش زد. الان پشت در خانه آقای پهناور هستیم و او با کلید مشغول در زدن است! تعجب نکنید! فشار روزه علاوه بر آقای پهناور ما را هم حواسپرت کرده است چون بعد از چندین دقیقه فهمیدیم که کلیدی که با آن در میزنیم خودش میتواند قفل در را باز کند و لازم نیست به دری که پشت آن کسی نیست، بکوبیم!

افطار به صرف والیبال
جوانان روستا تقریبا یک ساعت قبل از افطار دور هم جمع میشوند و یک بازی والبیال در حد بازی ایران- ایتالیا برگزار میکنند! این بازی در تنها مدرسه راهنمایی روستا برگزار میشود که گاهی به دلیل نبودن بعضی هماهنگیها، ورزشکاران(!) باید از بالای در، وارد مدرسه شوند و بپرند داخل حیاط مدرسه! آقای پهناور هم به شرطی که در باز باشد، هر چند روز یکبار به این جوانان سر میزند و بازی آنها را از نزدیک تماشا میکند. یکی از جوانان ورزشکار به من میگوید: «دلیل حضور بعضی از همین جوانان در مسجد روستا، جبران سر زدن حاج آقا به مسابقه والبیال ماست.» بین حاج آقا و جوانان روستا صمیمت خوبی ایجاد شده است، طوری که آقای پهناور همه جوانان روستا را به اسم کوچک صدا میزند و به آنها خداقوت میگوید.

سلام بر ۱۱ شهید برج
راهی مزار شهدای روستا شدیم. راهی که دیگر پیاده نمیشود رفت. بنابراین رییس شورای روستا برای رساندن ما به آنجا، به دنبالمان میآید. جادهای بسیار باریک و خاکی که تنها یک خودرو میتواند از آن عبور کند. در دو طرف جاده باغهای روستاییان وجود دارد که علاوه بر اینکه منظره بسیار زیبا و دلنشینی را به وجود آورده است، در دلپذیرتر شدن هوا هم تاثیر بسیاری داشته است. مردم روستا بعداز ظهر پنجشنبهها در اینجا جمع میشوند و برای رفتگان خودشان به آبروی 11 شهید این روستا، از پروردگار طلب مغفرت و آمرزش میکنند.
مواظب باشید سرتان کلاه نرود!
لحظات افطار نزدیک میشود و ما از اینکه آقای پهناور اصلا به فکر مهیا کردن سفره افطار نیست، نگران میشویم! با گفتن این جمله که «حاج آقا، ما در این اوضاع توقع چلوگوشت که نداریم و به یک نان و پنیری هم راضی هستیم!» نگرانی خود را از بابت فراموش نکردن افطاری ابراز میکنیم که آقای پهناور از استرس ما خندهاش میگیرد و قانون افطاری و سحریهایش را برایمان اینگونه توضیح میدهد: «اهالی روستا نمیگذارند من تنها باشم و هر روز برای افطار و سحر به خانه یکی از اهالی روستا دعوت میشوم. البته قبل از اینکه برویم برای افطاری بگذارید یک خاطره از این افطاریها برایتان بگویم تا امشب سرتان کلاه نرود! «یک شب من افطاری خانه یکی از اهالی روستا دعوت بودم. افطاریشان آبگوشت بود ولی ظاهرا آنجا، آبگوشت اسم دیگری داشت و من که فکر میکردم افطاری چیز دیگری باشد، خیلی از آن غذا نخوردم و بعد از چند دقیقه دیدم که سفره را جمع کردند و من گرسنه ماندم! حالا شما هم حواستان را جمع کنید که خیلی به اسمها دل خوش نکنید!»

آن افطاری که توقع نداشتیم، خوردیم!
از اینجا به بعد مطلب را توصیه میکنم بعد از افطار بخوانید! حالا هرجور خودتان صلاح میدانید ولی اگر غش کردید، ما هیچ مسئولیتی را بر گردن نمیگیریم! حاج موسی که ما را برای افطار دعوت کرده، سنگ تمام میگذارد. از ماست محلی که طعمش برای من خیلی جدید بود، بگیرید تا چلو گوشت با گوشت گوسفندهای محلی که آدم از خوردنش سیر نمیشود! هر چند بعد از چنین افطاری مفصلی(!) توان بلند شدن از سر سفره را نداشتم، اما بعد از افطار باید به مسجد روستا برویم، صدای اذان بعد از افطار در همه روستا شنیده میشود. در مسیر مسجد، اهالی روستا به جمع ما اضافه شدند، آنقدر که فکر کنم همه اهالی برای برگزاری نماز جماعت در مسجد جمع شدند!
ماجرای مهمانکُشی!
بعد از خواندن نماز در مسجد، راهی خانه مدیر مدرسه راهنمایی روستا میشویم و با اصرار صاحبخانه تا سحر همانجا میمانیم. کم کم شوخیهای آقای پهناور با ما شروع شد! از این که میگوید «مهمان حبیب خداست ولی شب ماندنش بلاست» بگیرید تا ترساندن ما از صداهای عجیب و غریب در شبهای روستا! حاج آقا میگوید: یک بار یک صاحب خانهای میخواسته مهمانش را از شب ماندن منصرف کند. به همسایهاش میگوید نیمه شب یک تیر هوایی شلیک کند. مهمان با شنیدن صدای شلیک از جا میپرد! صاحب خانه میگوید نترس! چیزی نیست! من هفته پیش مهمان او را با تفنگ کشتم حالا او هم میخواهد مهمان من را بترساند!
ساعت 2 برایم رویایی شد!
اگر ساعت 2 بامداد به این روستا رسیدید، تعجب نکنید! این صدای زیبایی که میشنوید صدای قرآن خواندن اهالی روستا است. صدایی که گاهی آنقدر بلند میشود که احتیاجی نیست برای بیدار شدن سحری، ساعتتان را کوک کنید! انگار صدای قرآن خواندن باید از خانه همه اهالی تا قبل از ساعت دو و نیم بلند شود، صدای قرآن از همه طرف شنیده میشود! نیم ساعت مانده به اذان صبح هم تلفن خانهها زنگها میخورد و این یعنی این که اهالی این روستا از همان روش قدیمی برای بیدار کردن همسایهها به هنگام سحر استفاده میکنند. از سفره سحری چیزی نمیگویم، چون ممکن است دیگر نتوانید تحمل کنید و همین الان راهی روستای «برج» شوید! اما بدانید که قورمهسبزی محلی این روستا خوردن دارد، همین!

پیادهروی بعد از سحری!
هنوز صدای اذان صبح از مسجد به گوش نمیرسد که آقای پهناور در آن تاریکی شب، ما را به مسجد میبرد تا نماز جماعت صبح روستای برج را هم اقامه کنیم. فکر میکردم برای نماز صبح باید مسجد خلوتتر باشد و اهالی روستا بعد از خوردن سحری به ادامه خوابشان مشغول شوند اما جمعیت زیادی از مردم روستا به مسجد آمده بودند تا مانند نماز ظهر و عشا نمازشان را به جماعت بخوانند. بعد از نماز، به دعای روز و تفسیر 2 دقیقهای آقای پهناور گوش دادیم و با چند نفر دیگر از اهالی روستا برای پیادهروی به بعضی باغهای روستا رفتیم. پیادهروی در فضای سبز با آن هوای پاک، آنهم بعد از سحری خیلی میچسبد. بعد از نیم ساعت گشتوگذار در روستا، هنور به خانه نرسیدیم که من خوابم برد!

اشتیاقی برای برپایی کلاس
باز صدای تق تق! ظاهرا کسی در را میکوبد! آقای پهناور هر روز از ساعت 8 صبح در مسجد برای بچههای روستا کلاس قرآن برگزار میکند. اما الان ساعت هشت و نیم است و او ظاهرا اولین روز خواب ماندن را تجربه میکند، خواب ماندنی که تقصیر ماست! اما حاج آقا در کمتر از چشم بر هم زدنی آماده میشود و خودش را به کلاس میرساند. بچهها خیلی مرتب و پرشور نشستهاند و منتظرند که کلاس امروزشان شروع شود. با دیدن آقای پهناور خنده بر روی لبهای بچهها نقش میبندد. یک بقچهای هم زیر قبای آقای پهناور هست که بچهها خوب میدانند که در آن چیست! تعدادی هدیه برای بچههایی که بتوانند به سوالات حاج آقا پاسخ درست دهند.
نظرات کاربران
پربازدیدتریـــن ها

یادداشت
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
٩٧/٠١/٢٥

یادداشت
اَی خِدا، باز هم پایتخت!؟
٩٧/٠١/٣٠

سوتیهای عجیب
٩٧/٠١/٢٥

پایتخت 5 با چند قسمت طلایی به ایستگاه آخر رسید تا بیشتر از قبل حسرت قسمتهای کشدار و خستهکننده آن را بخور
آب بندی سیروس و محسن
٩٧/٠١/٢٥

شلنگ آب در پایتخت
٩٧/٠١/٢٥

چرا همیشه از تماشای ماجراهای خانواده معمولی لذت میبریم؟
پایتخت قلبها
٩٧/٠١/٢٥

درباره سریالهایی که با فصل دومشان خاطرات خوبمان را خراب کردند
کشششششدار و مریض
٩٧/٠١/٢٥

یادداشت
همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم!
٩٧/٠١/٣٠

به بهانه اکران سریال «گلشیفته» در شبکه نمایش خانگی
سندروم سریالسازی فستفودی
٩٧/٠١/٢٥

به بهانه اکران آخرین قسمت از مجموعه سه گانه «دونده هزارتو» پس از 3 سال
دونده هزارتو در خط پایان
٩٧/٠١/٣٠

فتوچاپ
فتوچاپ 531
٩٧/٠١/٢٥

ساختنیجات
پیشنهادهایی برای کتاببازهای کتاب به دست
٩٧/٠١/٢٥

شاخ هفته
عاشق نشدی، طعنه مزن عشاق را!
٩٧/٠١/٢٥

جارچی
جارچی 531
٩٧/٠١/٢٥

درباره آهنگسازها و کارگردانانی که همکاری طولانی و خاطرهانگیزی داشتند
دیالوگ ها از زبان سازها
٩٧/٠١/٣٠

تلگجیم
تلگجیم 531
٩٧/٠١/٢٥

حکایت هفته
اندر احوالات مریدان و حرص دنیا
٩٧/٠١/٢٥

یادداشت
بخند و بترس
٩٧/٠١/٢٥

آنتن
جیم و ناپایداری هوا
٩٧/٠١/٢٥

یادداشت
در تشریح مختصر رابطه پیچیده خشم با تصمیمهای مهم ما
٩٧/٠١/٢٥