جوابش به خواستگاريهاي مصطفي «نه» بود، از آدمهای جنگ بدش میآمد. هدیهای از طرف مصطفی به دستش میرسد؛ یک تقویم با ۱۲ نقاشی. یکی از نقاشیها زمینهای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانهای نوشته بود: «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که به دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسی که بدنبال نور است، کسی مثل من.» آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کرد. انگار این نور همه وجودش را فراگرفته بود. اما نمیدانست چه کسی این را کشیده.
سال ۱۳۱۱ در تهران متولد شد. در همه دوران تحصیلش شاگرد اول بود. بعد از این که در رشته الکترومکانیک از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد با بورس تحصیلی دانشآموختگان ممتاز، به ایالات متحده رفت و با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.
اولین هدیه مصطفی به غاده یک روسری قرمز بود، گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.» مصطفی را خیلی سرزنش میکردند ولی مصطفی او را مانند کودکی قدم به قدم جلو برد و به اسلام رسانید. پس از مخالفتهای خانواده غاده، بالاخره با هم ازدواج میکنند، غاده از زندگی راحت به زندگی در حرکت مصطفی نقل مکان میکند. روزی امام موسی صدر از غاده میپرسد چقدر مصطفی را شناختهای، غاده شروع میکند از اخلاق مصطفی گفتن، که امام موسی حرفش را قطع میکند: «این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفتوآمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.»
پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امامخميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشتساز ميزند و همه پلها را پشتسر خود خراب ميكند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و همفكر، رهسپار مصر ميشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترين دورههاي چريكي و جنگهاي پارتيزاني را ميآموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته ميشود و مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده ميشود.
در نوشتههایش هست که: «من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.» شب آخر با مصطفی بودن را غاده این گونه روایت میکند: «احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته بود و روی تخت دراز کشیده بود. مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت» و فردایش شهید شد.
او مصطفی چمران بود.

اَی خِدا، باز هم پایتخت!؟

دونده هزارتو در خط پایان

همه چی آرومه، ما چقدر خوشحالیم!

دیالوگ ها از زبان سازها

چیه این پنهون کاری؟

طرح ساماندهی لوازم تحریر

حقوق متقابل جامعه و بوهای ما!

هوای بارانی و مزه پرانی!

پلاستیکت تو حلقم!

تقصیر آنها نیست که ما میمیریم!

مینی 532

جشنواره گلهای «ساشا ایلیچی» در روسیه

ورود به جهان سفید لبنیات

هنوز امیدی هست

شوش مولوی راهآهن یا در سوگ تهرانی شدن

پسر پدرِ شجاع

خاطرهنویسی نوین با «دایرا»

جارچی 532

مموری را از دست اینستاگرام و تلگرام نجات دهیم
