
آرزوی زوری...
شب آرزوها/
«خدایا به حق این شب عزیز هر چی صلاح خودته، همون رو برام مقدر کن.»
2 ماه قبل/
دخترک دفتر طلاق را امضا کرد، حلقه ازدواج را از انگشتانش بیرون کشید و روی دفتر گذاشت و از محضر خارج شد.
4 ماه قبل/
حساب این دعواهای گاه و بی گاه از دست همسایهها در رفته است. باز هم صدای شکستن، صدای فریاد تازه داماد، صدای ناسزا، صدای گریه...
6 ماه قبل/
تازه داماد مقابل مهمانها رو به دخترک فریاد میزند: مگه نگفتم چای پر رنگ نمیخورم، کری یا کور؟ عوضش کن، بیعرضه!
8 ماه قبل/
مادر دخترک، متعجب به او خیره شده و میگوید: باز هم باهات قهر کرده که پیداش نیست؟ اینطوری میخواست خودش رو ثابت کنه؟
10 ماه قبل/
دخترک رو به مادرش میگوید: قبول که یه دنیا با هم فرق داریم اما آرمان برای خوشبختی من، حاضر به انجام هر کاری هست. بذارین خودش رو ثابت کنه.
12 ماه قبل، شب آرزوها/
«خدایا به حق این شب عزیز، هر اتفاقی که میخواد بیوفته، فقط آرمان رو میخوام.»
اولین و آخرین سفر
بیوه زن برای چندمین بار به دختر کوچکش گفت که پول کافی برای خرید عروسکی که در بازار دیدهاند را ندارد، دخترک باز هم غمگین شد و مثل هر شب بلند بلند شروع کرد به بهانهگیری و گریه کردن.
کسی به در کوبید، زن در را باز کرد. پیرزن همسایه خواست که آرام باشند، سر و صدا نکنند و بگذارند که بخوابد.
زن ناراحت شد، زیر لب چیزی گفت و در را بست.
پیرزن دوست داشت به زن همسایه کمک کند اما خودش بیشتر از آنها تنگ دست بود و دو روز دیگر، باید بدون هیچ پول و غذای مناسبی راهی سفر میشد.
دیگر صدای زن همسایه و دخترش به گوش نمیرسید. پیر زن صبح زود با عجله از خانه بیرون رفت و تا آخر شب باز نگشت. باز هم صدای گریه دختر همسایه به گوش میرسید و زن همسایه نگران پیدا شدن سر و کله پیرزن بود.
صبح روز بعد کسی درِ خانه بیوه زن را کوبید. مردی که پشت در ایستاده بود به زن گفت، پیرزن همسایه قرار بوده امروز همراه او به زیارت امام رضا بیاید متاسفانه دیشب فوت کرده است.
زن نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت خدا رحمتش کند، برای ما که خیری نداشت.
مرد جعبه بزرگی را به دست زن داد و گفت: «انگار دیروز از سفر منصرف شده، چرا که به جای پول این جعبه عروسک را در اتاقش پیدا کردیم، به گمانم برای دختر شماست.»
ناامید
کارمندان، بستههای مهر شده را روی ریل ارسال قرار میدهند. مسئول ارسال همزمان که مانیتورش را چک میکند، فریاد میزند:
بسته درمانی به بیماستان خیابان 9ام، طبقه 2، اتاق 145، بیمار تخت کنار پنجره؛ ارسال شود.
پاکت پول دیه به خیابان پایین، در انتهای کوچه 7ام؛ ارسال شود.
سهچرخه آبی به سومین خیابان خارج از شهر، باغ سیب، پسر نگهبان؛ ارسال شود.
بستهی ...
مسئول ارسال مکثی کرده و دقیق به مانیتور چشم میدوزد. «دست نگه دارید! ساکن خیابان 8ام، ناامید شد... »





