
بیست و هفتم آذرماه سالگرد درگذشت مولانا است. راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که به این مناسبت چه بگویم که نه از آن حرفهای تکراری و نصیحت گویانه همیشگی خبری باشد که مولانا بزرگ است، شاعر است، عارف است، بخوانیدش، بفهمیدش و خلاصه حرفهای این مدلی. و از طرفی واقعا بتواند برای فهم و شناخت این شاعر بزرگ قدم هر چند کوچک اما مثبتی باشد. این شد که رفتم سراغ «عارف جان سوخته»ام.
کتاب یک روایت داستانی خوب از زندگی مولاناست که از زبان یکی از مریدانش به نام حسامالدین چلبی روایت میشود اما شما را از اشعار او نیز بیبهره نمیگذارد. بعلاوه اینکه به خاطر سیر وقوع رخدادها شما را از بهانهای که مسبب سرودن این شعرها شده آگاه میکند و حقیقتش را بخواهید خود همین قضیه بهانهای دستم داد تا بخواهم اشعار زیر و حاشیههای سروده شدن آنها را با شما هم در میان بگذارم. فکر میکنم خواندنش خالی از لطف نباشد.
تنها مرا رها کن
مولانا در لحظات پیش از مرگش بعد از دیداری که با تک تک مریدان و اعضای خانوادهاش دارد به مصاحبت با مریدش حسامالدین چلبی میپردازد. در حالی که از بیرون صدای ناله و فغان آشناهایش به گوش میرسد مولانا خطاب به او این شعر را میسراید. (البته برخی میگویند این شعر خطاب به پسرش، سلطان ولد، سروده شده است). این آخرین شعر مولاناست که درست در لحظههای پیش از مرگش سروده شده است.
«مولانا در حالی که پاهایش همچنان در لگن بود به خواب رفت. آهسته به نوازش قوس ابروان و رگهای دستانش پرداختم. وقتی که بیدار شد از من خواست که به او نزدیک شوم. چهره به چهره، گونه بر گونه و چشم بر چشمش بگذارم، و به من گفت:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن / ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها / خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی / بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
لحظهای خاموش ماند. نفسهایش بیش از پیش تند شد. یک دم رویش را برگرداند، سپس با صدایی ضعیفتر ادامه داد. گویی میخواست سخن آخر را به من بگوید:
ماییم و آب دیده، در کنج غم خزیده / بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کُشی ست ما را، دارد دلی چو خارا / بُکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد / ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد / پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم / با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد هین دفع اژدها کن»
پیشنهاد 1: اگر خواستید دز شعری موسیقیاییتان بزند بالا، کلیک کنید تا علاوه بر اینکه میخوانیدش علیرضا عصار هم با صدایش همراهیتان کند.
دانلود آهنگ کوی عشق با صدای علیرضا اعصار
نگفتمت مرو آنجا؟!
میگویند فردی بوده به نام سلطان رکنالدین که مدتی با جان و دل شیفته و مرید مولانا بوده تا جایی که همیشه و همه جا او را «پدر» خطاب میکرد. سلطان بعد از گذشت چند سال تحت تأثیر گروهی از درباریان که به مجلس درس شخص زاهدی به نام شیخ بابا میرفتند، ازمولانا روی گردان و مرید همین شیخ بابا میشود. بعد از مدتها روزی سلطان رکنالدین به نزد مولانا میرود برای مشورت پیرامون موضوعی؛ جمعی از امرا سلطان را برای اتحاد بر ضد مغولان به آقسرا فراخوانده بودند و اکنون سلطان مایل بود تا از زبان مولانا بشنود که آیا این درخواست را بپذیرد یا نه. که در نهایت مولانا هم به یک جواب «بهتر است نروی» اکتفا میکند.
اما سلطان رکنالدین در نهایت راهی میشود و توطئه کنندگان او را به مکان پرتی میبرند و در آنجا او را خفه میکنند و سلطان با فریادهای مولانا مولانایی که سر میدهد کشته میشود. این شعر را مولانا دقیقا بعد از وقوع این اتفاق سروده است.
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟ / در این سراب فنا چشمه حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من / به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی / که نقش بند سراپرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی / مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو / بیا که قوت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند / که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند / که گم کنی که سرچشمه صفات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست / وگر خدا صفتی دان که کد خدات منم
پیشنهاد 2: ویدئوی زیر خوانش همین شعر با صدای احمد شاملو است که در ضمن آن میتوانید تصاویری از مقبره مولانا در قونیه را هم ببینید.
دولت عشق آمد و من...
این غزل که غزل معروفی هم هست و خیلی جاها نقل دهان مردم شده گفتوگویی است میان شمس و مولانا که در آن به نوعی به داستان دگرگونی و تغییر روحیه ناگهانی مولانا اشاره شده است. در واقع مولانا توصیف و تعریف خودش از خودش را پس از دیدار با شمس در این غزل آورده است و جوش و خروش و سرخوشی و حال خوبی که بعد از دیدار با شمس به مولانا دست داده است کاملا در این شعر مشهود است.
«سلسله بنده، سرمست، کشته و افکنده. مولانا خود را پس از دیدار با شمس چنین وصف میکرد و میرقصید».
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم / دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که: «دیوانه نهای، لایق این خانه نهای» / رفتم دیوانه شدم، سلسله بندنده شدم
گفت که: «سرمست نهای، رو که از این دست نهای» / رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که: «تو کشته نهای، در طرب آغشته نهای» / پیش رخ زنده کنش، کشته و افکنده شدم
گفت که: «تو زیرککی، مست خیالی و شکی» / گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که: «تو شمع شدی، قبله این جمع شدی» / جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که: «شیخی و سری، پیش رو و راهبری» / شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفت که: «با بال و پری، من پر و بالت ندهم» / در هوس بال و پرش، بیپر و پرکنده شدم
پیشنهاد 3: این شعر را هم میتوانید با صدای علیرضا افتخاری از اینجا بشنوید.
آهنگ مرده بدم زنده شدم با صدای علیرضا افتخاری
====
پ.ن. اشعار در نسخههای مختلف با بیتهایی کم و زیاد وجود دارد که من به آنچه در همین کتاب موجود بود اکتفا کردم.