
سرکی در نامههای جلال و سیمین
نویسنده : سیده محبوبه عظیم زادهاگر تا کنون نگاه مختصری به زندگینامه جلال آل احمد یا همسرش، سیمین دانشور، انداخته باشید حتما متوجه شدهاید که این زوج ادبی معروف بعد از اینکه با یکدیگر ازدواج کردهاند بنا بر شرایطی که پیش رویشان قرار میگیرد، مثل سفر سیمین به آمریکا و یا سفر جلال به اروپا، مجبورند چندی به دوری از یکدیگر تن بدهند. در چنین شرایطی طبیعتا بهترین راه برقراری ارتباط میشود نامههایی که دائما رد و بد میشوند. جالب است بدانید تعداد این نامهها به قدری زیاد است که در سه مجموعه کتاب مجزا به صورت نامههای جلال به سیمین، نامههای سیمین به جلال و یک مجموعه مشترک از این نامههای دوطرفه به چاپ رسیده است.
تمام این حرفها را خدمتتان عرض کردم تا بگویم در این مطلب برخلاف همیشه قرار نیست از جلال و داستانها یا سفرنامههایش صحبت کنیم. نه از مدیر مدرسهاش، نه از اورازانش، نه از غرب زدگیاش، نه از نونوالقلمش و نه از هیچکدام از سایر آثار او. این بار میخواهیم نگاه شخصیتری به زندگی جلال آل احمد داشته باشیم، آن هم از طریق مراجعه به نامههایی که در فراق همسرش برای او مینویسد. نامههایی که درست همانند نثر سایر آثار آل احمد بازتابی خواهد بود از زندگی شخصی و البته اجتماعی وی و آنچه که در این مدت جدایی بر او گذشته، نامههایی که باز هم از صراحت و رک گوییهای مختص قلم و سبک او بیبهره نمانده، نامههایی که سرشار است از تمایلات، احساسات، دلنگرانیها، قدرشناسیها، دلتنگیها و سفارشات خاص یک عاشق برای معشوقش، نامههایی که با دقت و ظرافت هرچه تمامتر سعی دارد وقایعی که رخ میدهد را تعریف کند تا مبادا چیزی از قلم بیفتد، نامههایی که در این مدت جدایی بهترین راه ممکن برای آگاهی از شرایط و وضعیت هردوی آنها بوده و همچنین دلخوشی و مرهم بزرگی برای تنهاییهایشان. تنهاییهایی که باعث شده بود تا هردوی آنها بیشتر قدر یکدیگر را بدانند و بیش از پیش برای همدیگر مهم جلوه کنند.
اگر مایل باشید میتوانید بخشهایی از نثر دو سه نمونه از این به قول خودشان کاغذها را در ادامه بخوانید.
پنجشنبه 27 شهریور/ 18 سپتامبر 1952
میدانی چطوری است سیمین جان؟ از کاغذهایت- گرچه چیزی نمینویسی- پیداست که تو هم حال مرا داری، ولی این هم هست که برای غصههای تو مفری و یا مفرهایی هم هست که جلب توجهت را میکند و نمیگذارد زیاد ناراحت باشی. و اینقدر دیدنی است که خیلی چیزها را از یادت میبرد. از کاغذها پیداست. خودت نوشته بودی که حالت "بهتر از آن است که متوقع بودی." بدان که بهتر هم خواهد شد. اگر به مناسبتی، دو سطر یاد هندوستان بیبو و بیخاصیت من میافتی، دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را مینویسی. و همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگترین کمکها را به تو میتواند بکند. نوشته بودی پشیمانی. چرا پشیمان؟ فقط این تأسف است که چرا با هم نیستیم و البته چیزی هم از تأسف زیادتر است. خیلی خیلی چیز زیادتر است ولی پشیمانی یعنی چه؟ هیچ میدانی که یک همچه سفری تو را چقدر کامل خواهد کرد؟ من بدبخت که اینجا بلاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشمهایت از دنیا پر بشود. آدم هرچه بیشتر ببیند و بیشتر بشنود و بیشتر تجربه کند، بیشتر عمر کرده است. شاید تا به حال از من چنین مطلبی را نشنیده باشی ولی حالا از قلمم بخوان. من عقیده ندارم که از "طول"، عمر درازی بکنم. مثلا شصت یا هفتاد سال درازی عمرم باشد. من میخواهم از پهنا عمر کنم. از عرض...
ساعت 10 شب شنبه 29 شهریور 1331/ 20 سپتامبر 1952
... راستی میدانی امروز درست نوزده روز است که رفتهای. فردا میشود بیست روز. وای تازه بیست روز! با یک سال چه باید کرد؟ ولی این حرفها باشد. باید رضایت داد. در عوض خیلی حسنها دارد که هم من میدانم و هم تو. ولی گفتم وقتی غصه میآید، دیگر استدلال سرش نمیشود.
راستی این خبر بد را هم بشنو که از هزار تومان حقوقی که گرفتم و به بانک گذاشتم (و شصت تومان هم از قبل در بانک داشتم) الآن فقط دویست تومان در بانک دارم. البته فکر میکنم تا آخر ماه دیگر به این پول دست نزنم. مقصودم تا آخر ماه حقوق بگیرهاست که میشود 15 مهر. وگرنه امروز 29 شهریور بود که گذشت و فردا 30اُم است. به هر صورت تا به حال یکصد و نود تومان به خانه جدید و یکصد و پنجاه تومان به خانه قدیم کرایه دادهام، این سیصد و چهل تومان. پنجاه تومان کنتور و لامپ خریدهام. قریب صد تومان خرج اسباب کشی و غیره کردهام. یک روز بچهها را در مهمانخانه ناهار دادم بیست تومان. نزدیک به دویست تومان (شاید هم بیشتر) آذوقه خریدم که برایت نوشتهام و روزی تقریبا پنج تومان هم خرج خانه میشود. کمی کمتر و یا کمی زیادتر. لباسهایم را از دم دادهام اطوشویی، خودش شده است بیست تومان (با پالتو). راستی ده تومان دادم مستراح را باز کردم. چه بدبختی!...
ساعت 5/7 صبح پنجشنبه 1 آبان 1331/ 23 اکتبر 1952
میدانی عزیز دلم، عشق و عاشقی این زمانه عشق و عاشقی لیلی و مجنونی نیست که در آن همه سخن از ایثار باشد. عشق لیلی و مجنونی و پر از ایثار گذشتگان چیزی یعنی چیزهایی از عرفان در خود داشته ولی امروز ما نمیتوانیم ادعا کنیم که چنینی عشقی داریم. عشق ما- من از خودم حرف میزنم تا بهتر گفته باشم وگرنه در تو هم چیزی جز این سراغ ندارم- عشق من خیلی ساده است اگر از سر خودخواهی باشد (خودخواهی در این مورد لغت بیمعنایی است. چیز دیگری باید به جای آن گذاشت.) من برای اینکه خودم را، گذشته خودم را، آیندهام را تأمین و جبران کرده باشم احتیاج به عشق تو دارم و این گمان نمیکنم خودخواهی ناپسندی باشد. ولی به تو اطمینان میدهم که اگر این عشق و محبت را خدشه خودخواهیهای بیمورد من که در گذشته گاهی بروز میکرد یا نیشها و سرزنشها و سرکوفتهای تو که نمیخواهم به یادشان بیاورم، سست نکند، یعنی در خیال من آن بنا را سست نکند، باور کن تو میتوانی انتظار گذشتهای عجیبی را که از تصور آدمهای دیگر هم خارج است از من داشته باشی.
سه شنبه 2 سپتامبر 1952/ 11 شهریور 1331 ایتالیا
جلال عزیزم. قربانت گردم. رفتم و از سخت جانیهای خود سخت شرمندهام. بی تو یک دم زیستن شرط وفاداری نبود. وقتی از تو جدا شدم همانطور که پیشبینی میکردم مثل جفت مرغان مهاجر چندان اندوهی فرا گرفتم که از گریه نتوانستم خودداری کنم. در طیاره با وجود متلکهای این و آن که آمریکا رفتن گریه ندارد و غیره، باز تا مدتی، یعنی تا وقتی از مرز ایران دور شدیم، گریه میکردم و هرچه میکوشیدم خود را آرام بکنم نمیتوانستم. اکنون که این کاغذ را مینویسم کمی آرام شدهام و رضا به داده دادهام. باری، خودکرده را تدبیر نیست.
فقط جلال عزیز، اگر تو بودی دیگر هیچ غصهای نداشتم و باور کن که با وجود تمام این تشریفات انگار یک خاری در گلویم نشسته است. زن مهماندار که اشکهای مرا دید پرسید از معشوقت جدا شدهای؟ بقیه را از رم برایت خواهم نوشت و اگر زنده ماندیم و به لندن رسیدیم کاغذ را از لندن برایت پست خواهم کرد. اکنون الوداع.


