
از بچگی یکی از مهیج ترین تفریحاتم این بود که خودم را جای آدم های اطرافم تصور کنم و با خودم فکر کنم که خب حالا باید چه کار کنم؟ مثلا در ده سالگی گاه به گاهی خودم را جای بقال محل میگذاشتم و تصور میکردم اگر من به جای او بودم حتما بعد از اتمام هر روز کاری از خوردن آن همه هل و هوله دل پیچهی بدی گرفته بودم. در واقع با فکر کردن به این جای قصه خودم را از صرافت به جای «او» بودن میانداختم. یا مثلا گاهی که به دیدن پدر بزرگم مشرف میشدیم، با خودم فکر میکردم اگر من جای پدر بزرگ بودم حتما همیشه قبل از سر رسیدن نوه ها نگران این بودم که نکند نخود کشمشهای توی جیبم کفاف همهرا ندهد و بعد فیالمثل برای آرام کردن نوهای که سرش بیکلاه مانده مجبور شوم تا بقالی بالا خیابان پیاده راه بروم و درد پاهایم را به روی بچه نیاورم. راستش خودم را با این فکر از صرافت جای پدر بزرگ بودن هم میانداختم! نوجوان که شدم خودم را جای فلان سلبریتی میگذاشتم و حتی گاهی روی استیج برای مشتاقان فرضیام افاضهی فضل میکردم! اما در نهایت با کوچک ترین فکر، در سریع ترین صورت ممکن، خودم را از صرافت اینکه جای تک تکشان باشم میانداختم. دامنهی این «جای دیگران بودن»ها بزرگتر که شدم همراهم قد کشید انگار! خودم را نه فقط برای لحظاتی تخیل و در نهایت بیخیال آن تخیل شدن که برای انتخاب رفتار، جای اطرافیانم میگذاشتم. مثلا بدخلقی بقال محل برای نسیه دادن به زن پیر همسایه را خوب میدانستم باید به پای نداری و جیبهای خالیاش و به بند بودن همهی زندگیاش به همین بقالی سه در چهارِ سر کوچه گذاشت. یا باید از درد پای پدر بزرگ باخبر بود و حتی برای آب خوردنی زحمت راه رفتن را به آقاجان نداد.
تمام تخیلات دوران کودکیمان همینطورند، بدجور به درد یکجای بزرگسالیمان میخورند! همیشه در هر موقعیت بحثی قبل از اینکه دادهایم را بزنم، خودم را کاملا به جای طرف مقابلم میگذارم و فکر میکنم خب اگر من جای او بودم چه رفتاری میکردم؟! باور کنید این به جای هم بودنها بیشتر از اینکه به نفع طرف مقابلتان باشد به سود خودتان تمام میشود! آرامتان میکند و جلوی رفتاری که بعدها پشیمانتان کند را میگیرد. راستش را بخواهید من فکر میکنم اگر فقط نصف آدمهایی که در دام عصبانیتشان افتادهاند یا چوب رفتاری در گذشته را سالها خوردهاند، اگر یک لحظه شش یا هفت ساله شده بودند و دلشان خواسته بود به جای طرف مقابلشان باشند، حالا حتما گوشهی دفترچه یادداشت یا دست کم ته ذهنشان این جمله ثبت شده بود: خدا را شکر!