.jpg)
امروز هم مینویسم. عادت دارم بنویسم اما امروز، فقط برای تو و به یاد تو مینویسم. چشمانم به چشمانت گره خورد، گره خورد آنقدر که احساس کردم دیگر این گره باز شدنی نیست. اگر هر روز تو را میدیدم اما...
اما امروز بدجور چشمانت راه را به کشتی به گل نشسته دلم نشان داد. انگار تا قبل از آن روز، فقط نفس میکشیدم؛ فقط نفس و دیگر هیچ. تا تو را دیدم دنیایم عوض شد. بوی گلها برایم معنای دیگری گرفت. تمام رنگهای دنیا برایم زیبا شد. این همه درخت، این آسمان بزرگ آبی، این خورشید مهربان. دست خدا، حرف خدا، نام خدا، خدا و خدا و خدا برایم معنای تازه گرفت.
فقط یک عشق. عشقی نهان در دل تاریک این روزهایم. قلم سردم را در دست گرفتم اما چگونه میتواند این همه احساس گرم عاشقانه را بنگارد. گاهی شاید او هم عاجز باشد. اما خدایا؛ او هم مرا دید؟ مرا دوست دارد؟ درثانیههای خلوتش مرا کنج قلبش میگذارد؟ در رویاهایش با من حرف میزند؟ چگونه به خودم بگویم، نه او به تو حتی فکر هم نمیکند.
وصال با او برایم اتمام تمام روزهای بیپایانم است. پاییز برایم دلگیر شده اما؛ اما شاید همین پاییز به من آموخت کسی که هوایت را داشت و به تو نفس میداد و به افتخار تو مدام ایستاده بود و باشکوفههای زیبایش برای تو دلربایی میکرد، هر سال وقتی رشد میکرد و برای خودش کسی میشد نه تنها مغرور نشد که هر روز به سمت تو روی زمین خودش را خم کرد و حالا برایت فدا میشود و زیر پاهایت...
تو فقط صدای خش خش خورد شدنش را میشنوی. شاید این درس برایم از برگ ریزان پاییز کافی باشد. همین درس برایم کافی است که اگر روزها در خیالاتم برایت جان میدادم و نفس میکشیدم، اگر روزی از من عبور کردی، دیگر هیچ نگوییم .
===================
پ.ن: این متن هم این هفته نوشتم، امیدوارم از متن قبلیم بهتر شده باشد. سپاس از همه دوستان خوب جیمی.