
دفترم را بر میدارم. کاغذ سفیدی از آن جدا میکنم. قلمی انتخاب میکنم، قلمم را چند بار روی کاغذ حرکت میدهم. یاد این میافتم که چند هفته است که تمام مسیرخانه تا دانشگاه، از پنجره اتوبوس بیرون را تماشا میکنم، غرق تفکر میشوم و جملهها را صد بار اینور و آنور میکنم.
یاد این که تمام مدت پیادهروی به قدری فکر میکنم که گاهی بی هوا میان خیابان خندهام میگیرد. اینکه به تکتک جملههای رادیو هفت، به تمام حرفهای مجری برنامه ویتامین3 و به همهی دیالوگ های سریالهای مورد علاقهام چنان با دقت توجه میکنم و دربارهشان میاندیشم که گویا میخواهم فردا از روی آنها امتحان بدهم!
یاد این که چند ماه است با توجهی بیشتر برای یافتن اشعار زیبا دکمهی مجازی جست وجوی اینترنت را میفشارم. این که من پیام نما، روزنامه و کتاب میخوانم، تلویزیون می بینم، امکان استفاده از اینترنت را دارم و خیلی چیزهای دیگرکه میتواند ذهن یک انسان را بپروراند. اما گاهی وقتها یا بهتراست بگویم گاهی مدتها میشود که هرچه تقلا میکنی نمیتوانی حتی ذرهای از این انبوه افکار خودت را به روی کاغذ بیاوری.
نوشتن هم یک نعمت است که شاید هیچ وقت انسان آن را نعمت نداند و از این بابت شاکر خداوند نباشد. اما گاهی میشود که توان آن را ازدست میدهی و آن زمان است که حتی اگرکسی باشی که از کودکی داستان مینوشتی یا مثلا هنوز هم احساست را راجع به برف پاک کنهای بزرگ اتوبوس واحد در دفتر خاطراتت یادداشت میکنی، دیگرمخاطب کلامت فقط خودت هستی و بس.
دیگرحرفهای دلت، احساست، نوشتههایت، همه و همه فقط گوشهای از ذهنت کز میکنند و هیچ جا نمیروند. دیگردر جواب هرجملهای که به ذهنت میآید و میخواهی یادداشتش کنی جملاتی چون: «که چه بشود،خب این یعنی چه؟ نه این خوب نیست،اصلا هم جالب نیست و ...» تمام احساست را در هم میکوبد و در نهایت تو میمانی و قلمی در دست و کاغذ سفید مقابلت و یک دنیا حرف که در دلت مانده است.

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

مه لقا بانو / قسمت آخر

من شاعری دیوانهام

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

یک عاشقانه متفاوت

هر روز باش

من دیوانه

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

شاه رویایی

پدیده ی قرن: نفهمی
