.jpg)
شیشه ماشین پایین بود و کودک داشت گلویش را پاره مىکرد. من خیره بودم. به صورت معصومش، به دسته گلهای مریم و یا شاید به کفشهای پارهاش. نگاهمان که درهم گره خورد، سرم را به سمت چراغ قرمز برگرداندم.
ماندن پشت چراغ قرمز، در امتداد نگاه کودک عذابم میداد. مرد مسنى با موهاى یکدست سفید از کنارم رد شد. بعد مکث کرد و ایستاد و نگاه کرد به من. سرم را بلندکردم. انگار فهمیده بود اینجا ماندن مرگم است. توى نگاهش لبخندِ «کجاى کارى دخترم» بود. انگار مىخواست بزند تِرَک بعد. انگار مىدانست که مىگذرد. این یکى هم مىگذرد. نگفت اما....
لبخند زد، فقط رد شد از کنارم و کودک به پاره کردن گلویش ادامه داد.
