.jpg)
چشمانم را میبندم و به تو فکر میکنم. به روزی که پیرمرد آمد و تو را در من کاشت. به روزی که ساده و صادق عاشقت شدم. راز قد کشیدن تو را فقط من میدانستم. هر روز مرورش میکردم. میدیدم که از من دور میشوی ولی بیخبر از بیوفایی تو هر روز بستری تازه برای خواب امن ریشههایت در وجود خود پهن میکردم.
تو از جان من میکشیدی و فقط به او میاندیشیدی. هر از گاهی باد میآمد و به ما سر میزد. نوازش و بوسیدن برگهایت قسمت او میشد و نصیب من فقط سایش. برگهایی که از آن من بودند. من برای دانه دانه آنها که هر سال به زمین میریختند، بغضهایم را فرو میخوردم. من در سرمای زمستان از لرزیدنت میلرزیدم و افسوس میخوردم که نمیتوانم تن پوشی را که از برگهای طلاییات دوخته بودم به دوشت بیاندازم.
من با تک تک شکوفههایت خندیده بودم. نوازش این برگها سهم من بود. اما تو هر صبح تنها به فکر عشق بازی با خورشید بودی. مرا میشکستی تا به او نزدیکتر باشی. مرا در خود فرو میبردی تا روی او را ببوسی.
اما امروز دیگر همه چیز تمام شد. امروز باد، باد همیشگی نبود. برای تحسین و نوازشت نیامده بود. جلوی راهش را گرفته بودی و شاخههایت عبور را برایش مشکل میکرد. مست بود. آن چنان بر صورتت سیلی میزد و تکانت میداد، گویی میخواست هر دویمان را با هم ببرد. تو باز هم به آسمان نگاه کردی و کمک خواستی. ولی خورشیدت در میان ابرها پنهان شده بود. به یاد تمام بیوفاییهایت بغضم را شکستم و رهایت کردم. صدای شکست بغضم در ساقهات پیچید. شاخههایت بعد از سالها دوباره دست به دامن من شده بودند تا نگاهت دارم. اما من میدانستم که تو از جاودانی من دل بریدهای و به خورشیدی دل بستهای که هر شب تنهایت میگذاشت. برگهایت که میریخت در میان ابرها پنهان میشد و تو را نمیدید. تو سرنوشت خورشید را بیشتر دوست داشتی. غروب را بیشتر دوست داشتی.
اکنون آرام در کنارم خفتهای و میتوانم خوب نگاهت کنم. چشمانم را میبندم و به روزی که پیرمرد تو را در من کاشت فکر میکنم. به اینکه با رها کردنت من هم غروب کردم. شاید پیرمرد تو را در قلب من کاشته بود.
====================
پ.ن: این متن را یکی از همکلاسیهایم نوشته و چون خیلی قشنگ بود، گفتم بگذارم شما هم بخوانید.

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

بیمارستان

مادر

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
