IMAG0813.jpg)
هر بار كه از كنار برجهاي بلند شهر عبور ميكنم اول چيزي كه ذهنم را مشغول ميكند، جگر اوستاي نماكار برج است! چرا كه گاهي خيلي از ما روي زمين صاف نميتوانيم كار كنيم و بعضا پاي راستمان به چپمان ميگوييد بروگمشو و هر آن احتمال كله آمدنمان کف آسفالت بسيار است، آن وقت كار كردن در آن ارتفاع با قطعات بزرگ سراميك يا ورقهاي كامپوزيت آن هم روي يك تخته چهار متر در سي سانتيمتر، براي ما كار حضرت فيل محسوب ميشود.
و اين شد كه تصميم به تهيه يك گزارش و مصاحبه با يكي از اين حضرات فيل گرفتم. اما از آنجا كه تهيه چنين گزارشي و ورود به محيط يك پروژه بلند منوط بر بدو بدوي بسيار و گرفتن نامه و اجازه كتبي بود، سعي كرديم قاچاقي وارد شويم و شوي (جیمیها شو یعنی همسر) گرامي موجبات اين حركت به غايت غير فرهنگي را مهيا نمود.
** ورود قاچاقي
در ورودي پروژه با هزار ترس و لرز برگه ورود پر كرديم و كلاه ايمني تحويل گرفتيم و وارد محيط كاملا مردانه برج شديم. هيبت و عظمت بنا به محض ورود به فضاي داخلي پروژه، بيشتر به چشم ميآمد. حضرات فيل كه پيشتر ذكر خيرشان رفت، از پايين به قد و قامت مور و داربستها به سازههاي ماكاروني شباهت داشت.
بعد از عبور از بين نگاههاي سوال انگيزناكانه آقايان كه انگار آدم فضايي ديدهاند و پس از گذشتن از طبقه همكف و منفي يك، به دفتر كار شوي مربوطه رسيديم و براي طبيعي جلوه دادن داستان پشت كامپيوتر خزيديم و منتظر ورود حضرت فيل شديم.
** سوژه وارد ميشود
كمي جا خوردم، يك حضرت فيل جوان و كم سن با شلوار كردي و سر و روي پرخاك وارد شد، سلام كرد و روي صندلي نشست.
بيست و هشت سال و ديپلم فني داشت، از لرستان آمده بود؛ دقيقا آنطرف ايران. انگار خيلي كار درست بود وگرنه پيمانكار عاشق چشم و ابروي كارگر نميشود كه دعوت به كارش كند.
دوري راه و خانواده برايش كمي سخت ميآيد ولي میگوید كار، كار است و با علاقه به اين حرفه وارد شده؛ پس هر جا ندايش بدهند ميرود. البته به قول خودش چون مجرد است و سر و همسري ندارد دست و پايش بسته نيست و زياد اذيت نميشود اما چون بيمايه فطير است، باید کار کرد و پول خوبي هم نصيبش ميشود. روزانه چيزي حدود 40 هزار تومان و گرنه كارگر هم عاشق چشم و ابروي پيمانكار نميشود تا برايش مفتي و به صرف علاقه كار كند. در جواب سوال ما كه حاضر است در قبال حقوق كمتر يك كار ثابت و كم خطرتر داشته باشد ميگوييد نه و پول كار را با هيجانش ميخواهد. هر چند براي من اصلا قابل هضم نبود كه اگر پايش بلغزد و از آن بالا با كله پخش زمين شود دقيقا كجايش هيجان دارد.
** ارتفاع در حد لاليگا
در مورد ترس از ارتفاع پرسيدم و اينكه چطور به اين ترس غلبه ميكند. با صدايي آهسته و بدون هیجان گفت: خوب اولش كه وارد دار بست ميشوي كمي ترس داري ولي بعدا كمكم خوب ميشود، چارهاش يك بسم الله است و خواندن يكي دو تا سوره. و گرنه عمر دست خداست و چه روي زمين باشم چه توي هوا تا خدا نخواهد اتفاقي نميافتد و اگر بخواهي بترسي كه ديگر نميتواني كار كني.
از اينجاي صحبت ديگر گوشمان بكس و باد ميكرد كم مانده بود گوشم را به انضمام تمام صندوق صماخش بكنم و بچسبانم در دهان حضرت فيل چون هر بار از ايشان تقاضاي ولوم بيشتر ميكردم تدريجا به زير آستانه شنوايي نزول ميكرد.
خلاصه كه داشتن يك دست دل و جگر تميز و رديف به ايشان اين توانايي را ميداد كه در هر ارتفاعي چه 17طبقه چه 100 طبقه همان كارايي را داشته باشد. البته خودش به صد طبقه راضيتر بود، چون به قول خودش در 100 طبقه ديگر خبري از داربستهاي چوبي نيست و يك بالا بر كه روي نماي بيروني برج تعبيه شده نماكار و تمام وسايلش را راحتتر و ايمنتر حمل ميكند.
** وقتي اوستا قاط ميزند
كمي صميميتر شد، خجالتش هم ريخت و شروع كرد به توضيحات تخصصي كه من هيچ از آن سرم به در نميآمد. در مورد كار در ساختمانهاي 4 يا 5 طبقه پرسيدم كه بادي به قب قب انداخت و گفت راسته كار ما نيست و كار در ساختمانهاي كم طبقه با دوغ آب است كه بسي از تعجب شاخمان بدر آمد كه آبدوغ را چه به نما كاري و كمي كه گذشت تازه دوزاريمان افتاد كه ملات اين آبدوغ بهجاي ماست ترش، سيمان تر و تازه و ماسه است. میگفت كار ما در برجهاي بلند است كه نماي آن خشك است و با پيچ سنگهاي سراميك يا ورقهاي كامپوزيت را به نما وصل ميكنيم.
جالب انگيز ناكتر همه آنجا بود كه هر قطعه سنگ سراميك به وزن 14 يا 15 كيلو را، روي داربست، دست تنها پيچ ميكرد و تمام وسايل مورد نياز مثل سنگ فرز و آچارها و ابزار مربوط و دريل كه بنده در سن بيست و هشت سالگي تازه فهميدم «دريل» است نه «دلر» را روي عرض كم تخته داربست نگه میدارد.
** ايمني روي هوا
از ايمني در حين كار پرسيدم و اينكه چطور امنيت خودتان را چك ميكنيد، كمي جابهجا شد و گفت: البته كه براي اينجور پروژهها از كساني كه كارشان درست است استفاده ميشود و داربستها كاملا قابل اعتماد است اما چون آدميزاد است و جايي ممكن است بستي شل بسته شده باشد، هر بار كه پايم را روي داربست ميگذارم بعد از بستن كمر بند اول كاري كه ميكنم دانه دانه بستها را چك ميكنم و الان 174 روز است كه اينجا هيچ حادثهاي اتفاق نيفتاده البته غير از موارد بسيار سطحي.
فقط پارسال يك بنده خدايي از طبقه دو به منفي دو افتاد و مرد. كه بيشتر به خاطر سهل انگاري خودش بود و در اين شغل حرف اول را احتياط ميزند و بس.
** نما؛ بلي يا خير
به عنوان آخرين سوال پرسيدم اگر كسي براي ورود به اين شغل از او نظر بخواهد چه ميكند و حضرت فيل با طمانينه فرمودند: بله كه تشويقش ميكنم، خيلي هم شغل خوبي است، من كه خيلي دوستش دارم و با روحياتم سازگار است. و ما همچنان ته دلمان گفتيم: «وخه يره؛ روحيات و علاقه در آن ارتفاع كيلويي چند؟» و اگر من باشم به شخصه از سر صبح تا دم شب محكم تخته زير پايم را آن هم بصورت چهار دست و پا ميچسبم كه فقط زمين نخورم، كار پيشكش!
ولي خوب مثل بقيه پدر و مادرها اصلا حاضر نبود پسر آيندهاش در اين شغل پرخطر وارد شده و به كمتر از دكتر و مهندس هم راضي نميشد.
** نتيجه فرهنگي ماجرا
داستان حضرت فيل ما چند نقطه طلايي داشت كه براي جوانهاي امروز كمي ناملموس است. اول اينكه كار را راحت و آماده نميشود بدست آورد و به قولي براي اوستا شدن در هر شغل و حرفهاي غير از خواندن تئوري دروس، انجام عملي آن نيز واجب است و براي خبره شده بايد دنبال كار دويد. حالا چه از لرستان به مشهد چه از مشهد به لرستان.
ديگر اينكه هر كار سختي به مدد عشق آسان ميشود و حتي ميشود در اين ارتفاع از آن لذت هم برد و ديگر آنكه به خاطر كارهاي روزانهمان كمتر غر بزنيم و افه خستگي و بيحالي بياييم و مثل حضرت فيل داستان با يك خدا را شكر درست و درمان راه را براي پيشرفت و مدد از او باز كنيم.






فن بیان پدر و مادرها

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول

تضاد
