.jpg)
تا جایی که یادم میآید عید بود و همه در تدارک رفتن به سراغ سال نو ولی پیرزن نویسنده من بیخیال همه کارها، با قرار خاطر در حال نگارش من.
آن زمان پست در شهرمان نبود، پس باید من را میبرد خانه حاج حسن تا او که در شهری که پسرش سرباز بود، یک زن دیگر هم داشت، من را برساند به دست سرباز قصه .خلاصه من را برد خانه حاج حسن و او هم به پیرزن اطمینان داد که حتما من را به دست پسرش میرساند.
مردک بیفکر من را گذاشت زیر کنارهای که رویش نشسته بود و جهان برایم تاریک شد، یک سال گذشت کناره بالا رفت و مرد که تازه من را دیده بود هیچ واکنشی نشان نداد و با بیخیالی تمام من را در جیب کتش گذاشت و به راه افتاد و با هر مکافاتی بود من را به دست سرباز که حالا استخدام ارتش بود، رساند.
بعد که پسر متنم را خواند، خندهاش گرفت و من را به دختری که گویا زنش بود نشان داد و بلند شروع به خواندن من کرد.
سلام پسرم حال ما خوب است و امیدوارم حال تو هم خوب باشد. رک و راست بگویم میخواهم تو را داماد کنم و چند دختر آفتاب مهتاب ندیده را برایت نشان کردم، حالا خودت از این چند مورد یکی را انتخاب کن. دختر خاله معصومه که میدانی چه دختر خانمی است و نیاز به تعریف ندارد. دختر همسایه پشتیمان که تازه درسش را تموم کرده هم خوب است ولی به دل من نمیشیند. دختر عمویت هم هر روز با مادرش در خانه ما هستند و احوال تو را میپرسند ولی مثل مادرش خیلی ورراج است. دختر سعید قصاب هم خوشکل است ولی کار بلد نیست و همین طور ادامه داد که دختر فلانی کار بلد است ولی قدش از تو بلندتر است، دختر فلانی دماغش بزرگ است ولی بابایش پول دارد.
خلاصه من آماری دقیق از ظاهر و رفتار و خانواده دخترهای روستای پسر که تازه زن گرفته بود دارم، اگر کسی خواست میتوانم کمکش کنم، البته اگر بعد 35 سال هنوز ازدواج نکرده باشند!
===================
پ.ن: منتظر نقدهای سازنده شما بر این متن هستم


وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

بیمارستان

مادر

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
