
الان که دارم این مطلب را مینویسم دقیقا ده دقیقه از اتفاقی که افتاد میگذرد...مثل همیشه نشسته بودم پای نت و داشتم چرخ چرخ عباسی میکردم که چون پنجره ی اتاقم باز بود یک صدای بوق طولانی و وحشتناک در حد سکته دادن ناگهانی من بلند شد و گومپ صدای برخورد دو جسم به هم....
هنوز کاملا نفسم سر جایش نیامده بود که صدای جیغ یک خانوم بلند شد و پشت سر آن صدای پسر بچه ای که داد میزد تصادف شد....
رفتم پشت پنجره و دیدم که بله...دو پراید آنچنان به هم کوبیدن که جفتشان پرتاب شدن توی جوب کنار خیابان و فکر کنم دیگر اصلا نمیشد اسم ماشین روی این دو وسیله ی مچاله گذاشت...
همه داشتن کمک میکردن افراد داخل ماشین ها را خارج کنند تا بیشتر صدمه ندیده اند، از ماشینی که بیشتر درب و داغان شده بود یک خانوم و آقا و یک بچه ی شاید سه ساله بیرون کشیدند و از آن ماشین دیگر یک دختر خانوم پیاده شد...
دختر و آن آقا خداروشکر آسیبی ندیده بودند ولی خانوم سرش به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کرده بود و به شدت ورم کرده بود ولی حال بچه وخیم تر بود چون از عقب ماشین به جلو پرتاب شده بود و به شیشه ی جلو برخورد کرده بود از سر و پیشانیش خون میآمد...
مقصر پرایدی بود که کمتر آسیب دیده بود راننده ی ماشین دختر خانوم بودند که تازه به کلاس رانندگی میرفتند و هنوز گواهینامه نداشتند وقتی ماشین دیگر را میبیند به قول خودش: « هول میشه و عوض اینکه پاشو بزاره رو ترمز میزاره رو گاز و تـــــــــــــــــــرق ماشین برخورد میکنه ب آن یکی ماشین و ب خاطر سرعت زیاد جفتشون توی جوب پرتاب میشه»
وقتی این تصادف را دیدم واقعا از مامان و بابام ممنون شدم که اجازه ی رانندگی رو به من نمیدادن و میگفتند: « اگر خدایی نکرده اتفاقی بیافته دیگه پشیمونی سودی نداره...»
باشد که اندکی عبرت گرفته باشم....


وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز
