.jpg)
از همان سه، چهار سالگی وقتی با دختر عموی وحشی(!) خودم بازی میکردم و او مرا گاز میگرفت و بعد هر دویمان به گریه میافتادیم، همه میآمدند و دختر خاله جان را دست به دست میگرداندند و به هر طریقی سعی میکردند او را ساکت کنند ولی در پاسخ به گریه بنده، فقط با اخم میگفتند: «اِ اِ مرد که گریه نمیکنه!»
کمی بزرگتر که شدم، تمامی دختران فامیل (حتی خواهر خودم) انواع گل سر، تل و لباس داشتند، ولی پدرم هر آخر هفته مرا به حمام میبرد و با ماشین اصلاح خود، تمامی موهایم را از ته میزد و پیوسته زیر لب میگفت: «ماشاالله ماشاالله پسرم داره مرد میشه» و من هم به خاطر همین مرد شدن به تمامی متلکهای آن دخترها بیاعتنایی میکردم.
کمی که گذشت پسر دایی خنگم(!) که نتوانسته بود قبل از هجده سال دیپلمش را بگیرد، تصمیم به رفتن سربازی گرفته بود و تقریباً تمامی فامیل به او میگفتند: «آدم باید بره سربازی تا مرد بشه»
از آن به بعد آرزوی من این شد که زیاد غذا بخورم تا زودتر بزرگ شوم و بتوانم بروم سربازی تا مرد شوم. سربازی پسر دایی سه سال طول کشید و پس از برگشت او، تنها کسی در فامیل که او را محل میداد من بودم. به این دلیل که فکر میکردم چون او یک سال بیشتر از بقیه سربازی رفته، بیشتر مرد شده است.
گذشت... تا اینکه کمی بزرگتر شدم و مادرم اجازه میداد تنهایی بیرون بروم، شده بودم پیک خانه! مجید نان بخر، مجید ماست بخر، مجید ...
هر وقتی هم که به دلیل بیحوصلگی از این کار سر باز میزدم با جملهای مواجه میشدم که مرا تحریک به انجام آن کار میکرد؛ «با این سن و سالت مگه مرد نشدی؟! خرید خونه با مرد خونه است!»
در آن زمان که نمههایی از بلوغ عقلی در انتهای وجودم نمایان شده بود، با خودم میگفتم: مگر خواهرم هم نباید زن خانه شود پس چرا دست به سیاه و سفید نمیزند؟!
و هر وقت هم که این جمله را بنا به اعتراض به مادرم میگفتم، در جواب میشنیدم: «تو به این کارا کاری نداشته باش! میره خونه شوهرش یاد میگیره!»
و هزاران مسایلی از این قبیل ....
ولی وقتی الان به آن قضایا فکر میکنم به این نتیجه میرسم که قضیه مرد شدن جنس ذکور، یک توطئهای از سمت نسوان بیش نبوده که این توطئه هم ریشه در تاریخ دارد !
