.jpg)
دوستان جیمی عزیز؛ قبل از اینکه این داستان را بخوانید باید بگویم که نوشته خودم است و واقعی هم نیست.
صورتش را نوازش میکند. بار دیگر میبوسدش و برای آخرین بار نگاهش میکند. مجبور است تنهایش بگذارد. فرشته کوچک او اما هنوز نمیداند قرار است پدرش برای همیشه برود. فرشته میخندد و او نیز با لبخندی تلخ، فرشته کوچک و نازش را تنها میگذارد. میرود و فرشته زندگیش را یک لحظه هم از یاد نمیبرد.
وقتی رفت، وقتی جنگید و وقتی گلولهای سینه پر مهرش را شکافت، تنها به یاد فرشتهاش بود. فرشتهای که حالا به جز خدا هیچکس را نداشت. قطرهای زلال از آبی چشمانش روی گونههایش سرازیر شد و او برای همیشه فرشته را ترک کرد.
فرشته حالا بزرگ شده بود و تصویر بزرگمردی را در دستانش میفشرد. چهارده سال گذشته بود و حالا فرشته کوچک، نوجوانی بالغ و فهمیده شده بود. در چهاردهمین سالگرد پدر، به مسجد رفته بود و به یادش، نماز عشق خوانده بود. چهارده سال از سالهای جنگ و خون گذشته بود. اما افسوس که جنگ پایانی نداشت. آن روز مسجد منفجر شده بود و ترکشی به آرامی، سینه پر مهر فرشته را پاره کرده بود. حالا انتظار چهارده ساله پدر و فرشته، تمام شده بود. همه چیز آماده حضور فرشته بود. همه چیز آماده پایان این انتظار عاشقانه بود...

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماهی در حوضِ قالی
