.jpg)
این را خودم نوشتم....
هنگامی که خودش را از روی پلی به پهنای یک قدم پرت میکرد، تمام غصهها و افکار به یادش آمد. فکر ساختن یک خانه بزرگ برای زندگی، خریدن کیف زیبایی برای دخترش، خوردن دست پخت همسرش برای یک بار دیگر و ...
هنگامی که خودش را پرت کرد، من آنجا بودم و صدای همسرش را شنیدم که فریاد میزد. انگار میخواست بگوید: «قرار بود امروز غذایی که پختم را بخوری.» جیغ دخترش را شنیدم، طوری جیغ میکشید انگار داشت پدرش را سرزنش میکرد.
و من آنجا بودم که خودش را پرت کرد ...
زمانی که به جسدش رسیدم، چشمانش باز بود و گویی با نگاهش میگفت: «از غصهها و غمهایم رهایی یافتم.»



وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

و عمری که می گذرد

بیمارستان

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
