
در خانه را بستم و رفتم. (هر دویشان را، نو و کهنه هم نداشت.)
ماهی یک بار مسیر را هم عوض میکردم تا بلکه از جلوی در خانه خودم رد شوم. رغبتی نداشتم به ورود.
روزهایی هم بود که بر این بیمیلی عجیب غلبه میکردم و کلید قفل در را میچرخاندم و نگاهی تاسف بار به ورودی خاک گرفته و لختی درنگ. و باز بدون انگیزه برای پیش آمدن، برمیگشتم و از همان راه آمده باز میگشتم.
حالا که بعد از مدتها موفق شدهام و قفل در گشوده، با انگیزه بالا - دروغ نگویم در واقع باید گفت با کمی انگیزه - وارد خانه شدهام تا تار عنکبوت از در و دیوار بزدایم، میبینم که ای دل غافل! انگار رنگ و لعاب داخل خانه عوض شده و من متحیر و بیخبر.
تا به خود بیایم و عادت کنم به این تغییرات، به دلیل چلفت بازی؛ به جای گردگیری، یکی از پنجرههای خانه را خراب کردهام. درست نمیشود. مجبورم پنجره را کور کنم و به جایش دیواری - به روش ماست مالی- بسازم. اما حیف شد آن پنجره را بسیار دوست میداشتم...

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز
