.jpg)
همه شب را پیشش بودم. دستش را گرفته بودم، به نفسهایش گوش میکردم و از خودم میپرسیدم کدام نفس ِآخرینش خواهد بود. توی رخت خوابش مرد، در خانه وقتی کنارش بودیم.
سه سال نگران و منتظر بودهام. در وحشت اینکه وقتی نیستم بمیرد. در احاطه غریبهها و لولهها ودستگاها. خوشحالم که این طور اتفاق افتاد.
احساس خوشبختی میکنم. برای اینکه چیز ناگفتهای بینمان باقی نماند. برای اینکه فهمیدیم همدیگر را بیهیچ خجالتی دوست داشتهایم. برای اینکه غرورش را از موفقیتهایم احساس کردم و برای اینکه کشف کردم چهقدر آدم دوست داشتنی و خوش مشربی است. چه موهبت بینظیری *
در طول یک هفته، سه بار این نوشته را خواندم و هر سه بار، یک دل سیر با واژه واژههایش گریستهام. شوخی نیست. حقیقتا فرصت قاپیدن ثانیههای بودن ِبا کسی این همه دوست داشتنی، موهبت بزرگی است.
دوست داشتم باشد و وقتی خبر موفقیتهایم را میشنید چیزی در چشمش برق بزند و طوری نگاهم کند که هرگز فراموشم نشود. (هرچند نمیدانم آن موقع هم قادر بودم خبری خوش برایش ببرم یا نه!) دوست داشتم باشد و بداند که چهقدر دوستش داشتم.
حاضر بودم همه داراییام، حتی باقیمانده زندگیام را بدهم تا در آن لحظه آخر، دستش را در دست گرفته باشم. برایم اهمیت زیادی داشت که سرش روی سینه من باشد و آخرین نفسش را با عمیقترین نفس دنیا، توی سینهام یادگاری نگه دارم. دوست داشتم میتوانستم بوی عطر موهایش را هنوز و تا ابد به خاطر بیاورم. آه! چه موهبت بینظیری...
اما من نه تنها کنارش نبودم، بلکه حتی نتوانستم ببینمش، هیچ کس ندیدش، تنها رفت.
حالا هشت سال است که همه ما پدرم را در قابهای عکس سراسر خانه محبوس کردهایم. عکسهایی آنقدر بزرگ که میتوانی سرت را روی شانههای صاحب عکس بگذاری و کتش را خیس اشک کنی. فقط حیف که هرگز دست نوازشش را از پشت قاب شیشهای بیرون نمیآورد و بر سرت نمیکشد.
===================
* همشهری داستان- خرداد 91 - صفحه 185- ( با کمی حذف)
پ.ن: دست خودم نیست. فقط میخواهم تمام بشود. افسوس که دست من نیست.


وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
