
فکرم به حرفهایش مشغول شده. من فقط داشتم مثل همیشه حرف میزدم و خودم را راضی میکردم، نمیدانم یکهو چه شد؟ بحث نارضایتی از شرایط کاری بود، داشتیم درد و دل میکردیم و بعدش من مشغول کارهایم شدم که یکهو برگشت گفت: بعضی وقتها حرفات آدمو میگیره، واقعا به حرفایی که میزنی اعتقاد داری یا فقط شعاره؟!
خیلی جا خوردم با تعجب پرسیدم: کدوم حرفها؟! گفت: همین که گفتی از خدا باید چیزی رو بخوای، اونه که هیچ حقی رو پایمال نمیکنه، اونه که به درآمدت برکت میده و شاید اینجا نه ولی به وقتش حسابی هوات رو داره و دستت رو میگیره، به جای این حرفها بریم نماز جماعت! یا اینها فقط شعاره؟!
گیج شدم. واقعا این اعتقادات قلبی من است؟! پس چرا گاهی با دیدن تبعیضات داغان میشوم. حرص میخورم و غر میزنم؟!
میگویم: نمیدونم به این حرفها اعتقاد دارم ولی گاهی نمیبینم دستش رو توی لحظه لحظه زندگیم، گاهی میچسبم به این زمین خاکی... غافل از این که یه روزی حتی یادی هم از من نمیمونه!