
توده ابر و این توشه خالی ز ترنم
اندکی خار، کمی گل
و بلندا تاکی، که پر است از احساس
خوشه تنهایی، ذهن درگیر خیال
آفتاب بیمهر،
سردی دستانم، که به دامان همین جام
که پر شد ز می قرب وجود
چنگ انداختهاند .
کاش پر بودم از آن آدمک نقاشی
در کنار سبزه، خانهای ییلاقی
در فراسوی خیال.
یا کویری بودم، بینیاز از باران !
به خدا آسان نیست
نقطه مرزی انسان و کبوتر باشی.
