.jpg)
سال دوم دبیرستان طبق معمول کلاس 21نفری ما شلوغترین کلاس مدرسه بود، زنگهای تفریح کارمان شده بود اینکه وسط حیاط یک حلقه بزرگ تشکیل بدهیم و درباره موضوعات مختلف بحث کنیم و نقشه بکشیم، خیلی به هم وابسته بودیم و رفاقتی که درکل مدرسه مشهور شده بود، بین تک تک اعضای گروه موج میزد. یکی از اعضای خاص این گروه 21 نفره الهام بود، خیلی خاکی بود، با همه بچههای مدرسه دوست بود، باهوش بود اما از هفت دولت آزاد...
جامدادی نداشت، همیشه یک خودکار بیک آبی و یک مداد سوسماری در جیبش بود، کتابهایش را در مدرسه جا میگذاشت.
زمان امتحانهای ترم دوم بود که طبق معمول کتابهایش را جا گذاشته بود اما مثل همیشه کمتر از بیست نمرهای نگرفته بود، اهل بحث بود، موضوعی نبود که نظری نداشته باشد و انصافا اطلاعات عمومی بالایی داشت. مومن بود، حجاب خوبی هم داشت، تقریبا هر کس در مسائل شرعی مشکلی داشت اولین گزینهاش الهام بود.
تا اینکه یک روز حالش بد شد، همه سوال پیچش کردیم که بالاخره گفت سرطان خون دارد، فکر کردیم شوخی میکند ولی موضوع جدی بود، الهام که حتی یک سرماخوردگی معمولی هم نگرفته بود، سرطان داشت. آن روز را به سختی گذراندیم هرکسی سعی میکرد دلداریاش دهد، دکتر معرفی کند ولی بالاخره طاقت نیاوردیم و بغضمان شکست. از آن روز به بعد بحث گروه 21 نفری ما نقشه دزدیدن برگههای امتحانی و پیچاندن معلمها و سیاست و مد و خواننده و فیلم نبود. بحث ما الهام بود، بحث ما شده بود فلسفه مرگ و زندگی. تقریبا همه متوجه تغییر ما شده بودند.
تا اینکه الهام از ما جدا شد، خانه جدید گرفته بودند و باید مدرسه دیگری میرفت، هیچکس ازش خبر نداشت، انگار آب شده بود. تا اینکه چند روز پیش دیدمش، خودش بود، شک نداشتم، هنوزم تند راه میرفت و سرش پایین بود. جیغ زدم و صدایش کردم، او هم شوکه شده بود، کلی صحبت کردیم، دانشجوی مکانیک بود و در شرف ازدواج. طاقت نیاوردم و از بیماریش سوال کردم که حتما خوب شده، گفت کدام بیماری؟! گفتم سرطان؟! گفت حالت خوب است فیروزه؟! من به عمرم سرما نخوردم، نکند یادت رفته؟! خشکم زده بود، بهش گفتم: چی میگی؟ سال دوم یادت نیست؟ خودت گفتی داروهات رو آورده بودی مدرسه یادت نیست؟! نگاهی به ساعتش کرد و گفت: وای نیم ساعت از وقت کلاسم گذشت عزیزم باید برم خیلی خوشحال شدم. مرا بوسید و رفت. صداش کردم، ولی برنگشت و من بهت زده فقط رفتنش را نگاه میکردم. یعنی چی؟!
احساسات همه ما را به بازی گرفته بود؟ سرطانی در کار نبود؟ شاید هم خوب شده بود، شاید همهاش دروغ بود، نمیدانم.





وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز
