
دعایت میکنم روزی خودت را گم کنی، پیدا شوی در او، دو دست خالیت را پر کنی از حاجت و با او بگویی، بی تو این معنای بودن، سخت بیمعناست.
دعایت میکنم، روزی نسیمی خوشه اندیشهات را گرد و خاک غم بروباند... کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور دعایت میکنم، وقتی به دریا میرسی با موجهای آبی دریا به شادی آیی و از جنگل سرسبز، درس رویش آموزی.
به سان قاصدکها با پیامی، نور امیدی بتابانی، لباس مهربانی بر تن مسکینی بپوشانی، به کامی پر عطش، یک جرعه آبی بنوشاني.
دعایت میکنم روزی بفهمی در میان هستی بیانتها باید تو میبودی... بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا.
دعایت میکنم، روزی بفهمی ای مسافر رفتنی هستی... ببندی کوله بارت را. تو را در لحظههای روشن با او...
دعایت میکنم ای مهربان همراه. تو هم ای خوب من گاهی دعایم کن...

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
