
آیینه همیشه به من نشان میداد.
نمیدانم درگیر افکار خودم بودم که گوشهای از آیینه متروک من، تصویر غریب اما آشنایی دیدم.
آیینه موجودات سرزمین دوری یا شاید نزدیکی را نشان میداد. نمیدانم شاید شبیه انسان بودند، موجوداتی که به واسطه مقداری استخوان و پوست انسان نام گرفته بودند اما بویی از انسانیت نبرده بودند.
سراسر وجودشان پر از ننگ، پلیدی سیاهی و خرافات بود، طوری به زمانه خود چسبیده بودند که گویی زندگی بیانتهایی دارند.
عجب موجودات عجیبی...
من تمام عمرم را میان آنها بودم، با تمام مشکلات، افکار، اخلاق، گرفتاریها، بدیها و پوچیهای آنها درگیر بودم.
اما هیچ وقت از آینه متروک رو به رویم غافل نبودهام. اوست که همه چیز را به من میگوید.
==============================
کتاب آیینه متروک نویسنده: آرشام ایرانی
در حال نگارش...



دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

به امید روز وصال...

و عمری که می گذرد

بیمارستان

مثبت اندیشی / طنز
