
بالاخره با دو تا از بچههاي همكلاسي دانشگاه توي پارك نوستالژيك كودكيام كنار كارخانه قرار گذاشتم. آخرين بار كه هم را ديده بوديم براي خيلي وقت پيش بود. هرچقدر به ذهنم فشار آوردم تاريخش را يادم نيامد. بستني و كلوچه و پيراشكي خريدم و روي يكي از ميزهاي چوبي دوستانه پارك زير درختهاي انبوه بيد نشستيم. با وجود گرمي هوا، نسيم خنكي ميوزيد و مرا بياختيار به خاطرات بينظير فضاي سبز دانشگاه ميبرد. هرسه تايمان شبيه به هم بوديم با اندكي تفاوت. دنيا براي هرسه تايمان تمام شده بود و ما هنوز با همهي نااميدي مثل اردكهاي گيرافتاده در باتلاقهاي نفتي براي زندگي و آيندهي نداشته و بر باد رفتهمان دست و پا ميزديم. هرسه تايمان مايوسانه دنبال كار ميگشتيم؛ توي هردورهي آموزشي كه ميشد اندكي به آيندهي مالياش اميدوار شد؛ ثبت نام كرديم. حتي آنها ميخواستن خودشان را توي دردسر بيندازند و كنكور ارشد شركت كنند. ما با دلهايي پر حسرت و صورتهايي با تهمايه افسردگي با هم حرف زديم؛ خنديديم؛ غصه خورديم؛ حسرت خورديم؛ ذوق كرديم و خوشحال شديم. اما هرچقدر فكر كردم فقط به اين نتيجه رسيدم كه اين دونفر هم مثل بقيه متعلقات دانشگاه و حتي شايد خود دانشگاه فقط و فقط به اين علت ارزشمندندكه يادآور پسركي معصوم و مرموز كه هرگز فراموش نميشود؛ هستند. اينكه هرچقدر خواستهام اين دونفر و خاطرات آن روزهاي طلايي ناگفته را از خودم دور كنم؛ نتوانستهام. شايد به اين دليل است كه همهي اينها رابطهاي نامرئي و ناگسستني با خاطرات پسرك دارند

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز
