
یک بار لم داده بودی روی تخت من. روی قالیچهای که دوچهارم بدنم ازش بیرون بود. دراز کشیده بودم و گفتم: دخترها که از همدیگه عصبانی میشن قابلیت این رو دارن که دیدنیترین صحنههای بیارزش دنیا رو رقم بزنن. یادت که میاد؟ راستش من اون روز این حرف رو زدم تا از میزان خالهزنکی خودمون کم کنم و فکر میکنم موفق هم بودم. گرچه وقتی که این جملهرو گفتم بهش اعتقاد پیدا کردم، ولی هرچی بیشتر زمان گذشت بیشتر فکر کردم به صحنههای بیارزش دنیا. هرچی بیشتر فکر کردم دیدم خیلی از صحنههای دنیا بیارزش و ما الکی بزرگش میکنیم و الکی توجیهش میکنیم که فکر کنیم واقعا بزرگ.
من دموکرات خوبیم به هرکسی حق میدم که هرچقدر دلش میخواد بیارزش حرف بزنه و بیارزش زندگی کنه، اصلا بیارزشیها جذبم میکنه. هرچی بیارزشتر، بهتر! ولی باز زمان گذشت و فکر کردم و دیدم هرچیز ارزشمندی تو زندگیم بوده، زمانی برام مهم شده که دیگه ارزشش رو از دست داده و تا زمانی که بیارزش نشده امکان نداره دوستش داشته باشم. ما آدمها همهمون همینایم. از چیزهای بیارزش خوشمون میاد تا بتونیم یک چیزی بهش اضافه کنیم.
میشه گفت چون عقدهی خود کمبینی داریم اینجوری هستیم اما من اینو قبول ندارم. مگه اصل بقا این نیست که قویتر زنده میمونه و ضعیف از بین میره؟ الان دیگه ضعیف و قوی وجود نداره چون هرکسی برمبنای بیارزشی خودش یک چیز بیارزش دیگهرو انتخاب میکنه تا برآیند بیارزشیرو توسعه بده و در نهایت باعث بقای ضعیفتر بشه. این حس خوبی بهت نمیده؟ نمیدونم لابد نمیده ولی من ناجی بودن رو دوست دارم. نه اینکه فکر کنم خیلی خفنم اما خب یه چیزهایی هست که خودمون میدونیم. من مجموع همون چیزهاییم که میدونیم. هرچقدر فیک هرچقدر بیارزش...
دیگه نمیخوام بیخودی ادا در بیارم. میخوام حتی اگه فیکم درست فیک باشم. بالاخره هرچیزی رو هزاربار تکرار کنی میشه باورت. میشه خودت. دیدم که میگم!


دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

به امید روز وصال...

و عمری که می گذرد

بیمارستان

تضاد
