
رفتم خيابان تا براي تولدم يك خورده خرت و پرت و خوراكي بخرم تا مثلا يك خرده خوش بگذرانم و از اين اندوه ناتمام روزمره خلاص شوم. شايد بيشتر از سر دلتنگي و غربت بود كه چنين فكري به سرم زد. از فروشگاه يك عالمه تنقلات خريدم. بعد رفتم مغازه جينگيل جات. يك دستبند خريدم. چند لاك نمازي خوشرنگ، چند تا اسپري و يك جفت كفش ارزان قيمت راحت. يك مداد رنگي 36رنگ و يك شيشه بزرگ دانهيل قرمز به ياد روزهاي مقدس عاشقانهي گذشته. ته ماندهي پولي كه داشتم يك پانصد تومني پاره پوره بود كه آن هم بابت كرايه اتوبوس از شريعتي به آزادگان پرداخت شد. به خانه كه رسيدم؛ زنگ نزدم. كليد انداختم و رفتم توي اتاقم در طبقهي همكف. طبقه بالا كسي نبود همه رفته بودند بيرون. به جز برادرم كه تلوزيون تماشا ميكرد. در اتاقم را بستم. بيشتر خوراكيها را پنهان كردم. روي كيك كاكائويي دوهزارتومني چندتا چوب كبريت گذاشتم و با اسمارتيز تزئينش كردم. كمي هله هوله توي ظرف ميان وعدهام ريختم و كادوهاي خودم براي خودم را برانداز كردم. وقتي شمع كيك را فوت كردم، دلم گرفت. به فكر فرو رفتم. خب تولد بيست هفت سالگي من بود. يعني گذر از دوران جواني. يعني سر و كله زدن با بحران سي سالگي. يعني بيكاري، بدبختي، بيپولي و تنهايي. نگاه معنادار وتلخ خانواده و اطرافيان. اينكه همهي همسن و سالانم يا شغل داشتند يا سروسامان گرفته بودند. به حرف فلاني و بهماني و آن يكي فلاني فكر كرده بودم كه قاطعانه گفتند كه رفتهاند پيش دو سه تا جادوگر حرفهاي و آنها هم گفتهاند كه يك نفر ما را جادو كرده و 500هزار تومن ميگيرد تا ضد طلسم و دعاي خوشبختي برايم بنويسد. اينكه ديگر بايد ياد ميگرفتم و قبول ميكردم كه هيچ كسي به فكر ديگري نيست و كسي به كسي رحم نميكند. اينكه بايد ياد بگيرم تنهايي زندگي كردن و تنهايي از پس خود و مشكلات برآمدن را. حالا بعد اين همه تلاش و تقلا و دويدن، من مانده بودم يك بيماري هورموني كشدار. يك پاياننامه نانوشته. بدهي شهريه و يك عالمه كتاب نخوانده كنكور براي تنها اميدم براي پيدا كردن كار. چه ميشد كرد.
من با بدبختيهايم تنها مانده بودم. نه خدا و امام حسيني داشتم كه مرا يادشان بيايد و كمك كنند نه دلخوشي و انگيزهاي كه اين زندگي خفتبار را ادامه بدهم. خوردنيها را خوردم. وسيلهها را هم توي كمد گذاشتم و اتاق را مرتب كردم. نشستم روي زمين و تكيه دادم به ديوار مقابل پنجره حياط. هوا ابري شد و باران پاييزي نمنم به شيشه ميخورد. مثل اشكي كه حالا روي گونههايم غلت ميزد و ميافتاد و در تار و پود قالي قديمي و خستهي اتاق گم ميشد. چه ميشد كرد اين تقدير جبرآلود و كاملا غيرمنصفانهي زندگي من بود...

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

تیر خلاصی

مه لقا بانو / قسمت اول

سناریو عجیب

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

برای شما که دلتنگ تان شدم

کارگر را چه به زندگی؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

آن خانه

شاه رویایی

هر روز باش

من دیوانه

سیاستزدگی تا کجا؟
