
چشم از سپهر برنمیدارم
تا که شاید ببینمت، شاید!
این کبوتر اگر که جَلدِ من است
سوی این آشیانه بازآید
مرغ بیبال و بیسر سرخوش
پر بزن بیا به سمت زمین
بام این آشیانه دام من است
روی بام یا که شانهام بنشین
این زبان لال! جای تو
بخت گر مَمات بنشاند
دم مرگم تو شاهدم باشی
حاکم اما که قاتلت خواند
این جماعت به این تقاضایم
التماسی بیامید میگویند
و تو را همچو دشمنم بینند
«مُردهام» را شهید میگویند
خانهی تو گرچه آن بالاست
چند روزی مرا تو مهمان شو
یا تو خسته میشوی از من
یا من دل نمیکنم از تو
خستهام از نیامدنهایت
مُردهام از زخمهای زبان
دلخوشم کن به آمدن لطفا
آمدی هم، عاشقانه بمان!
عشق؛ حرفش که باز آمد!
مردم آزارِ همیشگی آمد
هر چه گفتم از این به بعد نشنو
عشق، استتار هرزگی آمد!

فن بیان پدر و مادرها

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
