
الهه میرزائی
یکی از آن روزهایِ کاملاً معمولی است، ضمن اینکه ترانهای پیش پا افتاده را زیر لب زمزمه میکنید و مختصر سایهای به چشمهایتان میزنید یا گرهی کراواتتان را سفت میکنید، ناگهان این حس در شما میپیچد که آیا هنوز هم عشقِ دیوانهوار بین شما و همسرتان هست یا جایی در اعماق وجودتان نوعی حس ِکمبود دارید؟ هنوز هم بعد از گذشت سالها زندگی مشترک ،فکر کردن به همسرتان قلب شما را به تپش میاندازد و آنقدری دست پاچه میشوید که برای جمع و جور کردن خودتان نیاز باشد به سازمان امداد رسانی یا جایی مشابه آن تلفن کنید یا اینکه مثل آدم های بی خیال ،به شیوه ی جوانهای کم سن و سال ، فقط با هم میسازید تا جای خالی عشق بینتان پر شود؟۴دقیقه به خودتان وقت میدهید ، ۴دقیقهای که به کندی می گذرد، به خاطراتتان میدان میدهید و چیزهایی را جستوجو میکنید اما به نتیجهای نمیرسید ،با خودتان میگویید کم و بیش احساس خوشبختی میکنم اما قلب زیرکتان جواب واضحتری میخواهد، گفتن ندارد که در این ۴دقیقه چقدر خرد و خمیر شدهاید ، ظاهرتان را خوب حفظ میکنید تقریبا تا آخر از تک و تا نمیافتید اما تلنگری کا فی است تا فرو بریزید .اصلا به روی خودتان نمی آورید اما هوش و حواستان جای دیگری است، پیش تردیدتان، رفیق نو کیسه ی جدیدتان .به لطف او در سکوت به سر می برید .از حالت مطیع و سربه راه همیشگیات دور می شوی،دنباله ی ماجرا برای آنهایی که روحیه لطیفی دارند غمانگیزتر است .روز را هر طوری هست سر میکنی اما همین که شب شد و تنها ماندی، دوباره به سراغت می آید . آرام و آهسته می آید، با دقت و رقّت، بعد انگار هماهنگ با آهنگی تند شونده همه وجودت را در برمیگیرد، از راه چشمهایت وارد میشود تا اعماق قلبت می رود، به آنجا که رسید رخنه میکند و در آنجا، پناهگاهش را میسازد. فهم این داستان که چرا این طور شد، برایتان ممکن نیست اما میفهمید که زندگی چه بازیهایی دارد. اگر کاری نکنید حماقت است، حماقت که چه عرض کنم بدتر از این حرفها. فوراً به روانپزشک مراجعه کنید، این را من میگویم؟ خیر؛ این را یک روانپزشک بریتانیایالاصل در سایتش برای اوضاع شما تجویز کرده .در توضیحاتش اضافه کرده که خطر مهمی شما را تهدید می کند و تردید را هم خانواده با شک دانسته و شاید کمی هم بدتر. اَدبش در بیان تجویزش اندازه ندارد ، با همین اَدبش میتواند شما را تا مرز رفتن به تیمارستان متقاعدکند.
اینکه بعضیها تردید را همان شک میدانند و این دو تا را هم کاسه میکنند و می گویند هر دو را از یک قواره بریدهاند را دوست که ندارم هیچ، قبول هم ندارم. تردید را عملی عاشقانه میدانم، وقتی که تردید کنی یعنی اینکه زندهای، در جست و جویی. دغدغههایت را سانسور نکردی و خودت را سرکوب. تردید کردن مرحلهی خوبی در زندگیست اما ایستگاه بدی است اسیر تکرارها شدن، ترسیدن و ریسک نکردن، عمری را مثل خرگوش در سوراخی مخفی شدن، تردید نکردن از ترس بد باختن و این را زندگی پنداشتن، بی معناست. تعلیق لذت بخشی است، هم می دانی هم نمی دانی. چیزهایی را از دست میدهی؛ حس بزدلانه زندگی کردن را، چیزهایی را به دست می آوری؛ نوشدارویی در برابر حسرت. منصف باشید قبول کنید که بهای هر چیزی را باید پرداخت .از آب که نمی شود کره گرفت. معجزه آنجاست که با وجود این سختیها هنوز جذابیت اغفال کننده دارد؛ پس به احترامش کلاه بردارید .
* این مطلب بدون ویراستاری منتشر شده است
برچسب ها
نظرات کاربران
همیشه کتاب های برایان تریسی رو می خرم تا وسط هاش می خونم و بعد پرتش میکنم گوشه اتاق!
نوشته شما خوب بود یعنی من رو یاد کتاب های برایان انداخت ارزش خریدن داره! مفید هست ولی خسته کننده هست!
اولش خوب شروع شد. پاراگراف آخرو بیشتر دوست داشتم؛ هرچند، حرفی از شک توش نداشت. گفته شده شک و تردید یکسان نیستند، ولی وقتی مخاطب به انتظار استدلال نویسنده و اصلا تعریف این دو می مونه، فقط تردید توضیح داده میشه و تمام. وسطای متن مخاطب جمع (یا ضمیر مخاطب محترمانه) یهو به ضمیر مخاطب "تو" تغییر پیدا می کنه: "رفیق نو کیسه ی جدیدتان .به لطف او در سکوت به سر می برید .از حالت مطیع و سربه راه همیشگیات دور می شوی". کاش از اول متن با لفظ "تو" می نوشتید. به نظرم حس بهتری منتقل می کرد. "بریتانیای الاصل" خداییش خیلی ثقیل بود! توی مایه های "ددمنشانه" بود. :)) آرزوی موفقیت برای شما :)

خداییش عالی بود دمش گرم:)

عاقا اونجا که راجع عشقِ به همسر بود رو خیلی دوست داشتم ،مخصوصا سازمان امداد رسانی و فک کردن به همسر؛))
موفق باشید
پربازدیدتریـــن ها

پایان تمام حسرت ها
حصار تنهایی
٩٧/٠١/٢٧

گذار یک اعتراف بکنم
پیوند ما از جنس جنون بود
٩٧/٠١/٢٩

لطفا با گویش مشهدی بخوانید
مشتبا وارد می شود!
٩٧/٠١/٢٦

شعری سروده خودم
وقتی به جای خواب غزل میربایدم
٩٧/٠٢/٠١

موسسه پیش گویی «نون تو ماست» پیش بینی کرد:
وضعیت سلبریتی ها در سال 97
٩٧/٠١/٢٧

شعری سروده خودم
تیر خلاصی
٩٧/٠١/٢٨

آنقدر میخندد که از چشمهایش اشک میآید
مه لقا بانو / قسمت اول
٩٧/٠١/٢٦

درباره پایتخت 5
سناریو عجیب
٩٧/٠٢/٠١

یک جعبه واژه رنگی
شاید بشود گفت برگشت!
٩٧/٠١/٢٨

تو خوب بمان
دل نشکنیم
٩٧/٠١/٢٨

شعری سروده خودم
من چه گویم
٩٧/٠١/٢٧

دل نمانده برایم
برای شما که دلتنگ تان شدم
٩٧/٠٢/٠٢

با کلمات بازی نکنید
کارگر را چه به زندگی؟
٩٧/٠١/٢٩

محصول پیکسار و دیزنی
تفسیر انیمیشن کوتاه loe
٩٧/٠١/٣٠

عطرت عجب ماندگار است
آن خانه
٩٧/٠١/٢٦

شعری سروده خودم
شاه رویایی
٩٧/٠٢/٠١

شاید که فهمیدمت
هر روز باش
٩٧/٠١/٣٠

شعری سروده خودم
من دیوانه
٩٧/٠٢/٠٢

هدف از بعثت چه بود؟
سیاستزدگی تا کجا؟
٩٧/٠١/٢٦

رسالت ما در این دنیا
به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود
٩٧/٠٢/٠٢