
خودم را با جمع وجور كردن وسايل خانه سرگرم ميكنم. يادم ميآید دوساعتي ميشود که توی خانه تنها هستند. بوي غذايي كه مامان هول هولكي درست كرد و رفت با تمام سلولهاي بدنم كه از صبح هيچي بهشان نرسيده بازي ميكند. حس ميكنم تمام دندريتهاي سلولهاي عصبيام مثل يك دهان خودشان را باز كردند اما احتمالا آن دو تا ناهار ندارند...!
طاقت نميآورم. زنگ ميزنم خانهشان. پسر بزرگتر بر ميدارد. حالش را ميپرسم مطمئن ميشوم مامانش وقت نكرده غذایش را تكميل كند ورفته. گوشي را روي اسپيكر ميگذارد. به او ميگویم پياز را خرد كند، سرخ كند. بهش ميگویم بادمجانها را توی قابلمه بچيند. دارم بهش ياد ميدهم که يهو صداي كوچکی بهم سلام ميكند. جوابش را ميدهم بهش ميگویم «چه طوري عزيزم، خوبي پسر كوچولو؟»
فكر ميكند مامانش هستم. از من ميپرسد بابا حالش خوب است؟!
ميگویم آره! تلفن بوق پشت خطي ميزند. جواب ميدهم. صداي همهمه ميآید. نگران ميشوم. ميگویند خوب نيست. دعا كن!
تلفن را سر جایش ميگذارم. لعنت به اين زنگ دلهرهآورش. لعنت به اين ساعت. حس بدي دارم! صحنههاي چندسال پيش تو ذهنم مرور ميشود. اين تكرار بدي است. خدايا اين خاطره نبايد تكرار شود!

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

سناریو عجیب

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

کارگر را چه به زندگی؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

آن خانه

هر روز باش

شاه رویایی

برای شما که دلتنگ تان شدم

سیاستزدگی تا کجا؟
