
برای دوست نوجوانم
نویسنده : k_koolakروزی احساس آزادی میکرد و فردا اسارت. شبی خوابهای رنگین میدید و شب بعد کابوسها امانش نمیدادند. مدتی زیبای بیهمتا بود و مدتی بعد زشتترین مخلوق. صبحی عاشق همه بود و صبح بعد نفرت از عالم وجودش را فرا گرفته بود. گاهی هم چون عقلا نظر پراکنی میکرد و مورد ستایش بود و گاهی از سفها نادانتر. یک هفته همه چیز داشت و هفته بعد هیچ چیز نداشت. سالیانی نوجوان بود و سالیان دگر، دگر نوجوان نبود.
================
پ.ن: اولین نوشته وبلاگی من در نوجوانی بود. دوست نوجوان من از دنیایی آشفتهای که داخلش هستی نترس نوجوانی یعنی این