
برای همهی ما پیش آمده که بخواهیم میزان و درجه هوش را به کامیابیها و ناکامیهای فردی اطرافیانمان نسبت بدهیم. اما، آیا واقعا میتوان هوش را معیار درستی برای پیشبینی سعادتهای آدمی در زندگی دانست؟
اینجاست که فارست گامپ تلاش میکند با روایت داستان زندگی پسر کمهوشی به نام فارست، پاسخ «نه» قاطعانهای به این سوال بدهد و در لفافه به مخاطبش بفهماند موفقیت چیزی وَرای تلاش بیوقفه برای لذت بردن از ذات زندگی و ناامید نشدن در این مسیر نیست.
یکی از نکات بسیار مثبت فارست، قصهگو بودن فیلم است، سازندگان تنها به روایت تصویری بسنده نکردهاند و قهرمان داستان را برای بازگو کردن داستان زندگی خودش به میدان فرستادهاند.
- زندگی شبیه یک جعبه شکلات، هیچ وقت نمیفهمی قرار چی ازش نصیبت بشه!
قصهی فارست با تعارف جعبه شکلات و نقل این جمله از مادرش به شکل گفتگویی یک طرفه با زن غریبه شکل میگیرد که در ادامه برای سرپا نگاه داشتن مکالمه سعی میکند با بخاطر آوردن نخستین کفشهای جادویی که در زندگیاش به پا کرده، چرایی حضورش را با تعریف از دوران کودکی آغاز کند.
فارست گامپ ایدهی بکری دارد با فیلمنامهای که توانسته است به خوبی تمامی گرهافکنیها و گره گشاییها را در بستر تعلیقی مناسب به نمایش بکشد. اتفاقات دومینو وار رخ میدهند و مخاطب دائم از خودش سوال میکند: خب! حالا دیگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! و همین نکتهی مثبت روند فیلمنامه است.
فیلمنامه شخصیت پردازی قویی دارد، همهی کاراکترها در فیلم رسالتی را گردن گرفتهاند، هیچ کاراکتر اضافهای را در فیلم پیدا نمیکنید که بیهیچ اثرگذاری بخواهد وارد داستان بشود و مانند یک رهگذر بیفایده بگذرد.
از فارست گامپی که خود به تنهایی میتواند نمادی از تلاش و اراده و تسلیم ناپذیری باشد تا خانوم گامپ که درواقع فرشتهای مقرب الهی است در هیبت یک مادر که وظیفهی آمادهسازی فرزند آسیب پذیرش را در برابر پلشتیهای دنیا برعهده گرفته است و نهایت تلاشش برای بدست آوردن فرصتهای عادی برای پسرش را بکار میگیرد. گاهی مانند پیردانای قصه ظاهر میشود و گوشزد میکند زندگی موهبتی است که از طرف خدا به انسان اعطا شده و انسان با آن چیزی که مقدر است نمیتوان بجنگد وتنها میتواند ضمام آن را دراختیار بگیرد.
و کاراکترهای رهگذری که هرکدام با اعمال زشت و خوب نقش بسزایی در رشد و موفقیت فارست دارند(مانند آقای مدیر مدرسه، سازندهی کفشهای بستدار،تک تک آدمهایی که فارست را طرد میکنند و به او به چشم یک احمق مینگرند و…) البته این شخصیت پردازی قوی در کنار بازیهای خوب و روان بازیگرانش به ثمر نشسته است و هیچ کدام از بازیگرها، حتی کم سن و سالترینشان ایده را حرام حسهای غلط و اشتباه خود نکرده اند که این خود نشان از کارگردانی قوی و موثری دارد که توانستهاست از تمامی ایفاکنندگان نقش بهترین بازی را بگیرد.
کمی جلوتر که برویم فارست گامپِ همیشه تنها که بجز مادرش هم صحبت دیگری نداشته در اولین حضور رسمیاش در اجتماع با دختر کوچکی دوست میشود که فارست از او بعنوان بهترین دوستش و درواقع تنها دوستش یاد میکند.
دختری که از همان خردسالی بعد از اینکه بارها توسط پدرش مورد تعرض قرار میگیرد از خدا تقاضای پرنده شدن برای دور شدن از خانهی پدریاش را میکند و در مواقع خطر تنها توصیهاش به فارست قهرمان بازی درنیاوردن و فرار کردن از موضع خطری است.
خوب که شخصیت جینی را برانداز کنیم متوجه میشویم که خودش هم در تمامی مراحل زندگیاش درحال گریز از خودش است و دست به هرکار میزند تا کس دیگری باشد. در یک بار برهنه نوازندگی میکند، کولی میشود، نوازندهی خیابانی میشود از سراتفاق به جَرگهی احذاب سیاسی برای مبارزه میپیوندد بارها با فارست رو به رو میشود و او را پس میزند، به مواد پناه میبرد، لحظهای درصدد تمام شدن زندگیاش برمیاید و نهایتا نزد فارست بازمیگردد تا به او پناه ببرد و در محیط امن قلمرو او دمی آرام بگیرد و نشان بدهد در تمام مدتی که مدام او را پس میزده چقدر دوستش داشته است و بعد دوباره محو شود.
در تمامی تعاملات میان فارست و جینی، نویسندهی فیلمنامه گریزی به بیان مفهوم عمیق عشق و علاقه زده، احترام در برابر انتخابهای فرد مورد علاقه (که همیشه گریختن را انتخاب کردهاست) نمایش دادن شکل حقیقی غیرت و محافظت در برابر خطرات بجای حسادتها و آزار رسانیهای معمول چسبیده به معنای غیرت و تمییز دادن حالتهای غلط و درست آن.
از دیگر نکات مثبت فیلمنامه این است که درکنار روایت زندگی عادی قهرمان قصهاش به حوادث تاریخی سیاسی و حتی هنری که در پروسهی زمانی قصهاش میگذرد اهمیت نشان میدهد و با نمایش چهرههای تاریخی چون جان لنون، الیوس پریسلی سلطان راک به فضاسازی زمانی قصهاش میپردازد.
بعد از جینی، بوبو در ردیف دومین دوست صمیمی فارست قرار میگیرد،پسر رنگین پوستی که جد در جد در حرفهی صید و پخت میگو فعالیت داشتهاند و برنامهی خودش هم برای آینده بعد از دوران خدمت سربازی ادامهی فعالیت خانوادگیاش است که در طول آمادگی خدمت راجع به چند و چون کار بیوقفه صحبت میکند و به نظر میرسد که فارست به حرفهای او بیتوجه است. ولی از آنجایی که زندگی باید ذات ناسازگار خودش را نشان بدهد در همین گیر و دار جنگ با ویتنام رخ میدهد و با مرگ بوبو تمام برنامههای او برای صید میگو نیمه تمام باقی میماند.
جنگ حتی برای افرادی چون ستوان داون که مَردی دلیر و آسیب ناپذیر به نظر میآمد هم صدمه رسان بود و فارست با نجات دادن پیکر مجروح او تمام برنامههای نظامیاش را که در جانباختن و قهرمان ملی ماندن خلاصه میشود، بهم میریزد.
اما فارست با قلب بزرگی به بیکرانی دریا چنان محبت را بیچشم داشت به اطرافیانش میبخشد که آنها را همگام با خودش نه تسلیم تقدیر و سرنوشت بلکه به لذت رقص با گامهای نامیزان زندگی وامیدارد،محبت میدهد و زندگی میکند و زندگی میبخشد.
فارست گامپ درواقع کاتالوگ صحیح استفاده از معجزهای به نام زمان است، فیلمی در ستایش ذات زندگی که بلند فریاد میکشد گاهی تنها کاری که از دستت برمیآید سفت کردن بندهای کفش است و دویدن به سمت زندگی …

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

بیمارستان

مادر

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
