
ساعت 19:15 چهارشنبه 15 اردیبهشت مثل همیشه آمدم سراغ کامپیوتر و بعد سایت جیم و انجمن، چشمم افتاد به یک انجمن جدید « بزرگترین خلافی که تو کودکی یا نوجوونی انجام دادی ؟»
همین سوال کافی بود تا در کودکیام غرق شوم و دنبال شیطنتهای کودکیام بگردم. خاطرات کودکیام مثل فیلم جلوی چشمم به نمایش گذاشته شده بود. اولین صحنهای که جلوی چشمم آمد برمیگردد به 12 سال پیش. یک دختر کوچولوی 6 ساله بودم که در لباسهای گشاد مدرسهاش گم شده. جثهای کوچک داشتم و معصوم، همین باعث شده بود تقریبا همه دوستم داشته باشند. مسیر 20 دقیقهای خانه تا مدرسه را 1 ساعت طول میکشید تا طی کنم انگار شیرینی مدرسه رفتن به شیطتنت های راه مدرسه بود. روز دوم مدرسه بود که دوباره مثل همیشه دوستام دویدند و رفتند و من را جا گذاشتند. بی اعتنا به دوستانم به راهم ادامه دادم چشمم به یک پیرمرد مهربان با قدی بلند و چشمهایی روشن افتاد که داشت دم درخانه اش را آب پاشی میکرد. ایستادم نگاهش به من افتاد. لبخندش به دلم نشست. مرا به یاد پدربزرگم میانداخت که حالا دو سالی بود که از دستش داده بودم. مدتی به هم نگاه کردیم خندید وگفت: «باباجون کلاس چندمی؟» به طرفش دویدم و گفتم: «هنوز کلاس دار نشدیم» با تعجب به من نگاه کرد و گفت: « یعنی چی؟» گفتم: «خب یعنی به من میگند پیش دبستانی. پیش دبستانی که کلاس نداره یه سال دیگه میرم کلاس اول اونوقت کلاس دار میشیم.» پیرمرد از بلبل زبانی من خوشش آمده بود و چند دقیقهای فقط میخندید.
وقتی دید اخم هایم در هم فرو رفته به زور خنده اش را جمع کرد وگفت: «گل دوست داری؟» گفتم: خییلی گفت: «میخوای واسه معلمت بچینی؟» ذوق زده شده بودم. گفتم: «میشه بچینم؟» گفت: «بعله که میشه،» بعد دستم را گرفت و با هم رفتیم داخل حیاط خانه یک باغچه پر از گلهای رنگارنگ. محو تماشای گلها شده بودم که گفت نگفتی اسمت چیه. گفتم: «آتنا نه الهام!» با تعجب گفت: «بالاخره الهام یا آتنا؟» گفتم: «هر دو تاش، معلمام بهم میگن الهام اما خونه بهم میگند آتنا» گفت: «باباجون الهام هر چی دوست داری بچین فقط مواظب باش تیغاش دستتا زخمی نکنه.» آن روز با خوشحالی وصف ناشدنی به مدرسه رفتم اما حرف زدنم با آن پیرمرد به همینجا ختم نشد. عادتم شده بود قبل و بعد مدرسه به دیدارش بروم به او بابا بزرگ قایمکیام میگفتم. چون هیچ کس از وجود او و رفتن من به خانهاش خبر نداشت. پیرمرد تنها بود. همیشه منتظرم بود در را باز میگذاشت تا مجبور نباشم در بزنم. موقع باز کردن در با صدای در از جا میپرید و میگفت: «الهام بابا جون اومدی؟!»
مدرسهها تعطیل شده بود و دیگر مثل قبل نمیتوانستم روزی دو بار ببینمش اما حتما روزی یکبار به دیدارش میرفتم. آن روز هم مثل همیشه عروسکم را بغل کردم و چادرسفید کوچکم را سرم کردم و به سمت خانه پیرمرد رفتم. قرار بود امروز عکس نوههایش را به من نشان دهد. به طرف در رفتم. هرچه در را هل دادم باز نشد. در زدم اما جوابی نشنیدم. کمی دم در خانه اش نشستم و منتظر شدم اما خبری نشد. نمیتوانستم بیشتر از این منتظر بمانم برای همین به خانه برگشتم. آن روز و دو روز بعد فقط به فکر پیرمرد بودم. روز سوم دیگر تحمل نداشتم باید خبری میگرفتم. به عروسکم گفتم: «قول میدم حتما امروز خبری از پدربزرگ قایمکی برایت بیاورم نگران نباشیا و بعد به طرف خانه پیرمرد رفتم» در زدم مثل دو روز قبل کسی جواب نداد. از همسایهها پرس وجو کردم آنها هم خبر نداشتند. کاری از دستم برنمیآمد جز نشستن ومنتظر ماندن بعد از چند ساعت ماشینی مشکی و مدل بالا کنار پایم ایستاد. مردی از ماشین پیاده شد و به طرف در آمد. گفتم: «آقا ببخشید صاحب خونه نیستند؟!» گفت: «دیگه نیستند. فوت کردند» و بعد درحالی که بلند بلند گریه میکرد رفت و در خانه را محکم بست.
دنیا دور سرم چرخید. نمیخواستم دیگر چیزی بشنوم. نمیخواستم کسی را ببینم. فقط دویدم با تمام قدرت دویدم تا نه ببینم نه بشنوم. فقط گریه میکردم. هیچ کس نفهمید چرا تمام آن روز را گریه کردم. چرا سه روز تب کردم و با کسی حرف نزدم. چرا تا یک هفته حتی با خدا هم قهر کردم. فقط گلها میفهمیدند حال من را چون آنها هم با رفتن پیرمرد تنها شده بودند. بعد از فوت پیرمرد مسیر رفتنم به مدرسه را هم تغییر دادم. طاقت دیدن آن خانه بدون پیرمرد را نداشتم.

پیوند ما از جنس جنون بود

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

تیر خلاصی

برای شما که دلتنگ تان شدم

دو سال جوانی

دل نشکنیم

شاید بشود گفت برگشت!

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

کارگر را چه به زندگی؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

من دیوانه

شاه رویایی

هر روز باش

یک ماه دیگر از عمر گذشت

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

یک عاشقانه متفاوت
