
ابوالفضل اعتمادی
در خیالت به سوی آرزوهایت پرواز میکنی . از جاه بلندت آنقدر به خورشید نزدیک میشوی که پرهایت شعلهور میشوند.
اشتباه خود را گردن تقدیر میاندازی. روی کشتی امیدت که روزی سکوی صعودت بود سقوط میکنی.
امیدی به پرواز دوباره نداری چرا که برای بالا رفتن باید دود شوی و از نو خود را بسازی. پس کشتی خود را غرق میکنی تا بی دردسر هبوط کنی. غم درونت فریاد میزند. در بند گذشته و جا مانده از آینده، نا امید از ادامه دادن در حال آب میشوی.
بدون میل به دانستن اینکه در همین حال چه چیز در جریان است و چه چیز آن را در جریان نگاه داشته. میان عدم و هستی، تو بودن بدون زندگی کردن را انتخاب کردی. دریای سقوطت به بزرگی آسمان پروازت نیست، اما رنگش را از آن میگیرد .
بیدار شو؛ روی آب بیا. آسمان پرواز تو سوی خودش را، هر چند کوتاه، از یاد نمیبرد. تو به اختیار خودت وارد دنیای وجود نشدی، اما تو انتخاب میکنی چگونه در دنیا وجود داشته باشی.
پدر من هم در آسمان زندگی میکرد. او هم روزی سقوط کرد. او انتخاب نکرده بود که انسان باشد،
اما انتخاب کرد که انسان بماند، سپس در آسمان غرق شد نه در دریا .
امضا: ماهیگیر


وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

مه لقا بانو / قسمت آخر

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

من شاعری دیوانهام

یک عاشقانه متفاوت

هر روز باش

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

من دیوانه

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

شاه رویایی

پدیده ی قرن: نفهمی
