
نمیدانم حوا سیبش را خورد؟
نویسنده : rahbar_f62من میگویم حوا هیچ دخلی در گول زدن حضرت آدم نداشته و ایشان اساسا یک نموره دست به خلاف بوده و دنبال بهانه میگشته که کمی خودی نشان بدهد. و یک روز نزدیکهای بهار مثلا! وقتی به گشت و گذار میان باغ میوه که در قسمت شمالی بهشت است و لابد نهر آب روانی هم نرم نرمک میگذرد و بلبلی از بیکاری صدایش را ول داده بین گل و سنبل، حوا رو کرده به آدم که: «عه... عجب سیبی آنجاست! چقدر خوش آب و رنگ است، با دیدنش هوس میکنی یک گاز اساسی بزنیاش.» آدم هم که دید بله همه چیز برای شر مهیاست، پرید بالای درخت. حالا بماند چقدر حوا گفته مرد نکن، آن ممنوعه است. من فقط تعریف کردم!
حتما آدم همانطور که بالا میرفته گفته: زن بیخیال بگذار این حس سرکشی را کمی آزاد کنیم! بعد برای اینکه دل حوای بیچاره را که قرنهاست میگویند: «زنیکه مرد گول زن و طمع کار!» را نرم کند زده زیر آواز که: «حرام باد بهشتی که نتوان بر آورده کرد خواسته زن را...»
تازه یک سوال هم در این ذهن ناچیز و کم مایهام هی بالا و پایین میپرد که اصلا حوا سیبش را خورد؟ توانست یک دندانی به آن میوه که شوهرش ظاهرا برای رضایت زن کنده و اساسا برای آزاد کردن حس نافرمانیاش بخورد؟ یا همین طور که سیب توی دستش بود، دستور رانده شدن و جمع کردن جل و پلاسشان آمده و حوا از غصه اینکه دم عیدی کجا آواره شود، سیب را پرت کرده روی زمین یا شاید اول کمی با حسرت نگاهش کرده، بعد پرتش کرده!
من اگر بودم حتما میخوردمش! یعنی با خودم میگفتم حالا که نباید نافرمانی میکردیم و کردیم. نباید رانده میشدیم و شدیم. حالا که نباید میچیدیم و چیدیم؛ پس بخورمش دیگر! همین حالا که داشتم سطرهای بالا را مینوشتم سلانه سلانه به این نتیجه رسیدم که از حضرت آدم فقط سرکشی به ارث بردهام. خدا نکند بگویند فلان کار را نکن، آن چیز را نخور .بعد یک علامت بزرگ «خطر مرگ» هم بزنند رویش. اصلا این علامت ممنوع، یک کشش خاصی دارد، خیلی هم قشنگ است لامصب! همان لحظه یکی توی وجودم، که به گمانم همان جد سرکش و رانده شده از ضلع شمالی بهشت است، میگوید: چرا باید حرفش را گوش کنی؟ بخوری چه میشود؟ چرا گفته نخور؟ اصلا از کجا میداند اگر بخوری میمیری؟ اگر قبلا خودش خورده پس چرا نمرده؟ آنقدر میگوید که یک وقت به خودم میآیم که سراغ آن کار رفتهام، آن چیزهای ممنوعه را خوردهام و جالب اینکه نمردهام! بعد وقتی دارم به زرنگی خودم میخندم یکی به شانهام میکوبد که: خوردی؟ نوش جانت! اما اگر میماندی، بهتر از اینها گیرت میآمد. آن وقت من میشوم حوای بخت برگشته، میشوم آدم سرکش...
لابد فکر میکنید بعدش مینشینم پشت در مکانی که از آن رانده شدهام و هی میگویم اگر نمیکردم؛ اگر نمیگفتم؛ اگر نمیخوردم وضع اوضاعیم بهتر بود و هی به سر میکوبم و مشت مشت اشک میریزم؟ نه دقیقا همان زمانها، دوشا دوش جد بزرگوارم برای پیدا کردن مکان جدید، طول و عرض زندگیام را قدم میزنیم و هی برای دلدارای هم میگوییم: گناه کردیم تاوانش را هم داریم میدهیم! دیگر چه کاری است هی بشینیم و بگوییم اگر نمیکردم، اگر نمیگفتم، اگر نمیخوردم.
میخواهم بگویم همیشه نباید دنبال مقصر بود، گاهی باید خودمان را ببریم بیخ دیوار و آنقدر بکوبیم به چشم و چالمان تا به گناه خودمان اعتراف کنیم، تا گناه خودمان را به گردن بگیریم. اصلا به جهنم هم اگر جبران نکردیم و پشیمان نشدیم. همین که شهامت قبول کردنش را داشته باشیم کافی ست. گاهی بودن بعضیها؛ داشتن بعضیها، خود بهشت است و ما در دنیایی که نه ضلع شمالی بهشتی دارد، نه درخت سیبی، بارها از این بهشتها رانده شدهایم، بی آن که حوایی برای گول زدنمان باشد. گفتم حوا... نمیدانم سیبش را خورد یا نه؟
+ در این روزهای تحول و جوانه زدن، روزهایی که باید در کنار گندم سبز کردن به فکر سبز کردن دلهایمان باشیم و لبخند بکاریم بر صورت آدمهایی که مشقت زندگی در دستانشان نقش رنج زده، در همین روزهایی که سعی میکنیم برای هم خوب باشیم مثل بهار که برای طبیعت خوب است؛ یاد مرا به دعاهای خوبتان سنجاق کنید لطفا! دلتان بهاری.


حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

کارگر را چه به زندگی؟

از خوشی ها بخوانیم

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

هر روز باش

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

سناریو عجیب

من دیوانه

برای شما که دلتنگ تان شدم
