
منطق خاص هر كس
نویسنده : زهرا آقايياصلا خوشم نميآيد كه همكاران پيرزنم جلوي چشمم باشند يا من در ديدرس آنها باشم! پيرزنها مخصوصا اگر معلم هم باشند، هميشه چند گلوله نصيحت در اسلحه كاليبر خود دارند و منتظرند چشمشان به يك جوان مثل من بيفتد تا گولههايشان را شليك كنند به مغز، روان و اعصاب من! مثلا همين چند وقت پيش يكي از همين پيرزنمآبها در سالن مرا كشيد كنار و گفت: «باورت نميشه خانم آقايي! ديشب با شوهرم رفته بوديم طرقبه، يه مرده 45 ساله، 5-6 تا دختر 14-15 ساله رو تو ماشينش سوار كرده بود. جامعه خيلي خراب شده دخترم. ازدواج كن!» از هر طرف كه حساب كردم، ازدواج كردن من نتيجه مطقياي نبود كه بشود از خاطره ديشب خانم همكار گرفت! ولي به هر حال پيرزنها به خصوص اگر معلم هم باشند، منطق مخصوص به خودشان را دارند. بعد از چند ثانيه خيره شدن به دوربين، به او گفتم: چشم! او هم گفت: آفرين و راهش را كشيد و رفت!
براي اين پيرزنمآبها، فرقي نميكند كه گلولههاي نصيحتشان اثر كند يا خير؟ آنها فقط ميخواهند نصيحت كنند. حس ميكنم نصيحت كردن يكي از نيازهايي است كه انسانها در سنين پيري احساس ميكند كه خب ما جوانها بايد اين مسئله را درك كنيم. تنها جوابي كه ميتواند اين نياز آنها را اشباع كند و شما را از گلولههاي بعدي مصون كند، گفتن «چشم» است.
خوب كه فكر ميكنم ميبينم از اينكه همكاران جوانم هم جلوي چشمم باشند، خوشم نميآيد! مخصوصا اگر اين همكاران جوان متأهل باشند. از بخت بد، مجردترين و كم سن و سالترين معلم مدرسه بنده استم! همكاران جوان متأهل هميشه يك دل پردرد از مادرشوهر، خواهرشوهر، جاري، اولياء بچهها و هزاران حسرت به تجرد و راحتي من دارند و دنبال شخصي ميگردند كه حرفهاي دلشان را روي او خالي كنند! براي آنها هم فرقي نميكند طرف مقابل تمايلي به شنيدن درد و دلهايشان دارند يا خير؟ خانمهاي متأهلِ معلم هم منطق مخصوص به خودشان را دارند. آنها هم نياز به راهكار و همدردي ندارند. آنها فقط به دو عدد گوش براي شنيدن و يك عدد فرد مسطح براي خالي كردن دردهاي دلشان نياز دارند و خب چه كسي گوشدارتر و مسطحتر از من؟! به هر حال خانمهاي متأهل را هم بايد درك كرد. فقط نميدانم چرا هيچكس درك نميكند كه من از درد و دل و نصيحت شنيدن خوشم نميآيد؟!
بيشتر كه فكر ميكنم، ميبينم من فقط حوصله شاگردهايم را دارم كه نه كاليبر نصيحت دارند و نه مادرشوهري كه بخواهند او را اهريمن جلوه بدهند و خودشان را اهورامزدا! آنها يك دل خالي از كينه دارند و يك دنياي زيباي كودكانه. من حوصله آنها را دارم وقتي محكم مرا بغل ميكنند و حس خوب كودكي را هديه ميدهند.

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
