
تصوری مقدس از شهید در قالب کلمات...
پسر دایی پدرم بود، رفیق، یک جان در دو قالب هم. وقتی شهید شده بود۱۸ساله بود و چند روز مانده بود به عید. من نه زمان بودنش را درک کرده بودم و نه حتی فیلمی از او دیده بودم. تنها تصور من از او عکسهای معدودی توی آلبوم خانم جان، آلبوم پدرم و آلبوم تنها برادرش بود. آخرین عکس او یک هفته قبل از شهادتش بود با اورکت سپاه و ته ریشهایی که تازه روی صورت معصومش نشسته بود. اما خودم آن عکسش را که با لباس سبز سپاه و پوتین توی حیاط خانه خانم جانم انداخته بود بی نهایت دوست داشتم.
خیلی وقتها پنجشنبهها به نیت او و پدربزرگم فاتحی میخرم با اینکه میدانم او به هیج وجه نیازمندش نیست. آن هفتهای که داغان داغان بودم؛ مثل خیلی از غروبهای پنجشنبه رفتم سرمزارش. با صفا بود مزارش. آن هفته خیلی خلوت بود.
نشستم کنار مزارش: سلام پسردایی. خوبی؟ تو رو خدا یه دفعه نگی بهم نگو پسر داییها؟! تازه من به داداشت میگم دایی! اون که اون همه مهربون و با محبته. خانم جان میگه تو صد برابر اون مهربون بودی. یعنی چی بودی تو پس؟ خانم جونم میگه تو با عمه مریمم خواهر برادرشیری بودین و چون خواهرنداشتی جونت واسه مریم در میرفته. خانم جونم میگه من و عمه مریم خیلی شکل همیم، همه جوره کپی همیم. اصلا تو فکر کن من خود مریمم. فکر کن من خواهرتم چه فرقی داره؟ به منم کمک کن، واسه منم یه کاری کن.
بعد همه چیزهایی که حتی رویم نمیشد به خانواده بگویم به او گفتم. گریه کردم، دلم تنگ بود. یک چهارلیتری کنار شیر آب بود. پرش کردم و قبر را شستم بعد دوباره گفتم: تو رو خدا فکر کن منم مثل مریم. کمکم کن بدبختیام حل شه.
بعد خداحافظی کردم. شب خواب خانه خانم جون را دیدم. خواب مهمانخانه را. خواب او را که با لباس سبزو پوتین نو کنار طاقچه وایساده بود. گفتم سلام. گفت سلام دخترعمه. گفتم کاش حرفامو شنیده باشی. با مهربانی گفت: همه چیز درست میشه دختر عمه عجله نکن یه خورده صبور باش. بعد از پلههای سمت حیاط پایین رفت.
از خواب بیدار شدم. دلم آرام بود، مطمئن شدم پسر دایی کمکم میکند. خیلی طول نکشید، دفعه بعدی که رفتم سرخاکش و گفتم دستت درد نکنه پسر دایی همه چیز درست شد. دست گلت درد نکنه...

دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

به امید روز وصال...

و عمری که می گذرد

بیمارستان

مثبت اندیشی / طنز
