
مرد کوچک زندگی من/ قسمت ششم
نویسنده : زهرا- خسروی(برای خواندن قسمت قبل اینجا کلیک کنید)
اپیزود دوم: مرخص شدن از بیمارستان
گمان میکنم پرستارها تمامِ حرص و خستگیهای شبانهشان را سَرِ سِرُمِ من خالی کرده بودند، آنقدر قرص خواب آور و دوزِ مسکّنها بالا بود که دیگر نایی برای راه رفتن هم نداشتم. سرگیجههای یاغی معلوم نیست چه پدر کشتگی با من داشتند. چشمهایم دو دو میزدند. لعنتی... یک آن دستم را چسباندم به کُتِ امیر عباس، برگشت و تا حالم را دید خودش آرام مرا هدایت کرد سمت ماشین. هوا سرد و خشک بود، اوایل بهمن ماه، سرما انگار چنگالهایش را فرو کرده بود به مغز استخوانهایم، انگار تمامِ بدنم کِرِخت شده بود، هیچ چیز را حِس نمیکردم. هنوز کمی مانده بود تا به ماشین برسیم. دستِ چپم را پرت کردم توی پالتوام، همزمان گوشیام که در جیبِ چپم بود رفت روی ویبره، اصلا حوصله و رمقی برای حرف زدن با طرفِ آنورِ گوشی را نداشتم، بیخیالش شدم و دیگر به ماشین رسیده بودیم. خیز برداشتم سمت درِ ماشین و آنی خودم را جا دادم روی صندلیاش. امیرعباس دیگر تعجب نمیکرد، میدانست کم طاقتم، ماشین را روشن کرد و من پشت سرش بخاری ماشین را! سرما را دوست داشتم تا حدّی که هوس نکند مغز استخوانهایم را بِجَوَد! سرم را گذاشتم روی شیشه، پلکهایم را بستم و یک نفسِ عمیق کشیدم.
به حرفهای امیرعباس فکر میکردم به کنار آمدنش با من. سخت بود، خیلی. من آدمِ قابلِ تحملی نبودم، سرکش، گستاخ، تا حدی هم لجباز و یکدنده. بعضی وقتها که خودم را جای او میگذارم میگویم: «سریرا من بودم به دو ساعت نکشیده طلاقتو میدادم!» خندهای کردم به فکرم که مخلوط شد با تک سرفهای، تا به خودم آمدم امیر عباس گفت: «رسیدیم مادمازل»
پیاده شدم، شاید حالا دلم نرم شده بود برای لمسِ زندگی، کمی از سرکشیهایم را با کف و صابون باید میشستم و از خودِ الانم لذت میبردم، پشت سر هم نفس میکشیدم و نمیدانستم امیرعباس دارد یخ میزند!
امیرعباس: «اسکیمو جان لرز به تنم افتاد افتخار میدین تا دَمِ شومینه همراهیم کنید؟!»
از ته دلم خندیدم، مسخره بود شاید، ولی از ته دل خندیدم. شبیه یک قهقه بلند و صدادار تمامِ لبخندم را پاشیدم به صورتش تا شاید کمی از گذشته را جبران کرده باشد. شاید... امیر عباس حالتِ تهاجمی گرفت و دستم را کشید تا پلهها، من هم زور نمیزدم و خودم را سپرده بودم به او، کم نمیآورد روی پلهها، کوتاه آمدم و دو تا یکی کردم آمدم بالا، به داخل خانه که رسیدیم بلند داد زدم :
«یووووهوووو کسی خونه نیست؟سلااااام»
محمد انگار که هول کرده باشد و اتفاقی افتاده باشد از طبقه دوم خودش را رساند پایین، امیرعباس جلوی شومینه نشسته بود
محمد: «بابا تو مریضی یا مامان؟ راستشو بگین نقشه مقشهای تو کاره؟»
امیرعباس سرش را به نشانه تاسف برای من تکان داد و گفت: «خانم سواری گرفتن کیفشون کوکِ!»
منم سرخوشانه یک تای ابروم را گرفتم بالا و خودم را هدایت کردم توی اتاقم. در را بستم، سُر خوردم روی زمین، شاید وقتش بود، بعد از این چند روز و جدل با مغزم که هِی میخواست گذشته را هُل بدهد طرفم، باید یک تکانی به خودم میدادم. خودمم کم کم از این وضع آسی شده بودم. بلند شدم در را کمی باز کردم، دیدم محمد و امیرعباس کنار هم نشستند. محمد انگشت اشارش را روبروی شقیقهاش فکر کنم دایرهوار داشت تکان میداد که امیرعباس زد روی سرش. شاید فکر میکند خُل شدهام، در را بستم و گفتم: «زندگی حقِ منه» رفتم سمت کمدِ لباسها، پالتو را گرفتم توی دستم تا جیبهایش را خالی کنم. فقط موبایلم را گرفتم دستم و روشنش کردم. خدای من... بیست تا میسکال. یعنی کسی کارِ واجبی داشت؟ اتفاقی افتاده بود؟ من که ...من که کسی را نداشتم. بازش کردم، همه از یک شماره بود، دلم میگفت زنگ بزن شاید برای کسی اتفاقی افتاده، شاید کسی به کمکت احتیاج دارد، اصلا شاید کسی میخواهد چیز مهمی را به تو بگوید. دستم خورد روی دکمه اتصال، به بوقِ دوم نرسید که صدای یک پیرمرد توی گوشم پیچید :
- الو ؟ سریرا؟ سریرا جان خودتی؟
من فقط به سریرا جانش گوش میدادم، چه کسی بود که من را سریرا جان خطاب میکرد، با صدای محکمی گفتم: «بفرمایید کاری دارید آقا؟»
- سریرا تو رو به خدا قطع نکن
چرا باید قطع میکردم، چرا میترسید، چرا اینقدر صدایش برایم آشنا بود؟ باز هم تکرار کردم: «آقا شما کی هستید؟ لطفا خودتونو معرفی کنید»
- داریوشم
پالتوم را که توی دستم بود با آخرین توانم مچاله کردم، نفسم یاری نمیکرد، افتادم کف اتاق، نمیخواستم داد بزنم تا امیرعباس و محمد بویی ببرند، مرتیکه لعنتی بعد این همه سال زنگ زده میگوید سریرا جان، خواستم گوشی را قطع کنم که صدایش نالانتر از قبل وادارم کرد که گوش بدهم.
- تو رو جون مادرت سریرا، تو رو به مقدساتت دو دقیقه به حرفام گوش بده
من: ببین مرتیکه مُفَنگی، من هیچ کاری باهات ندارم. دِ ولم کن دیگه سُرَّمو کشیدی، هیچی ازم نمونده، شدم یه مجسمه که فقط داره نفس میکشه، میفهمی لعنتی؟ میفهمی؟
پالتو را گرفتم جلوی دهنم تا اگر هق هقم در آمد صدایم نرود بیرون.
- کاریت ندارم به روح اون خدا بیامرز مادرت ...
داشت گریه میکرد، باورم نمیشد. چشمهیام چهارتا شده بود. از یک طرف میگفتم ای کاش اینجا بود خِرخِرهاش را میجویدم، از یک طرف با این طرز حرف زدنش شبیه پیرمردهایی بود که دلشان تنگ است! یک جور بغض... اَه داشتم پَرت و پَلا میگفتم که ادامه داد:
- به روح مادرت قسم کاریت ندارم، خدا به سر شاهدِ منه عملی همین امروز فرداست که کپهی مرگمو بذارم برم دیار باقی، فقط حرف دارم واست، به جونِ محمدم .
به اینجا که رسید صدایش نیامد. یعنی انگار دستش را زد روی لبش! صدایش میآمد. محمدم؟ خدایا این چه میگوید؟ هر لحظه علامت سوالها توی ذهنم بزرگتر و بزرگتر میشدند، میخواستم سرش داد بزنم ولی هم جایش نبود، هم نمیدانم یک حسی بهم تلنگر میزد «هِی سریرا اینکه آخراشه بزار ببینیم چی میخواد بگه !»
حرف را عوض کرد، بعد از «محمدم» سریع حرف را عوض کرد و گفت :
- ببین سریرا، یوسف دوست شوهرت امیرعباس جامو پیدا کرده بود، پلیسه. به هر زحمتی بود یه بیغوله این پایین مایینا پیدا کردم واسه خودم. یه روز فقط یه روز بیا اینجا ببین چی میگم. خواستی همینجام میتونی کارمو یه سره کنی. به خدای احد و واحد جونی واسم نمونده. این زهره ماری بدنمو کُشته. دختر تو رو به خدا بیا یه بارم که شده قصه رو از زبون من بشنو. غلط کردم دیگه بسه دیگه... دیگه نمیکشم، نِفلهام دختر میفهمی نِفله...
صدای هق هق یک پیرمرد میآمد و لا به لایش نِفله نِفله گفتنهایش. دلم هرُی ریخت. چه شده خدا؟ بعد از ده، پانزده سال باید قصه را از زبان یکی دیگر بشنوم؟ گوشی را محکم چسباندم به گوشم، آرام شده بود. ادامه داد و آدرس خانهاش را به من میگفت. دست خودم نبود انگار، حمله ور شدم سمت کشوی تخت، یک قلم و کاغذ در آوردم و تند تند حرفایش را یادداشت کردم، خیابان لاله زار....
بعد از اینکه آدرس را داد آرام ولی واضح گفتم: «میام ولی فقط به خاطر مادرم» و سریع گوشی را قطع کردم و خودم را انداختم روی تخت. خیره شدم به سقف، پلکهایم را فشار دادم، خدایا من اشتباه کردم؟ نه، نه... چرا اشتباه؟ حس میکردم باید حرفهایش را بشنوم. صدایش خیلی پیر بود، پخته بود و بیآزار. میترسیدم، میترسیدم شاید این هم یک بازی است، شاید دارد مرا بازی میدهد، دستهایم را مشت کردم و گفتم: «مامان کجایی؟!»

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

سناریو عجیب

دل نشکنیم

برای شما که دلتنگ تان شدم

شاید بشود گفت برگشت!

من چه گویم

کارگر را چه به زندگی؟

مرو فاش کن رازِ خانه را

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

من دیوانه

دو سال جوانی

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

شاه رویایی
