
این پیامکهای اشک آورِ لعنتی
نویسنده : banu69نزدیک شام بود. داشتم سالاد درست میکردم. گوجه فرنگیها و پیازهای خرد شده را به کاهوی توی ظرف کریستال بزرگ سرمیز آشپزخانه اضافه کردم. گوشی توی جیب پیرهنم به صدا درآمد. صفحه را که روشن کردم یک پاکت نامه گوشه صفحه بود. «ط» پیام داده بود. نمیخواستم جواب بدهم. میخواستم گذشتهها را بیاندازم دور. دوران خوش ما هر چه بود تمام شده بود و یادآوری و تکرارش عذاب بود. اما دلم نیامد. بعد چند دقیقه جوابش را دادم و طبق معمول پیامک بازی شروع شد و تا وسطهای شام ادامه داشت.
دوباره صدای پیامک آمد؛ گوشی را برداشتم. چشمم به صفحه گوشی ماند. تو بودی. نوشته بودی«سلام. ممنون برای پیاماتون. ببخشید نشد زودتر تشکر کنم. دستم زیرچانهام بود و یک قطره اشک پنهانی از گوشه چشم تا زیر گوش و بعد هم تا نزدیک چانه سرازیر شد. 10 روز پیش که پیام دادم و تایید ارسال هم داده بود و تو جواب نداده بودی خیلی دلم از تو شکست و واقعا به این نتیجه رسیدم که دوستم نداری و باید قبول کنم که قسمت هم نیستیم. قلبم تاب نیاورد که جواب پیامکش را ندهد. اصلا نفهمیدم دارم چه میخورم. نه میز شام را جمع کردم، نه ظرفها را شستم و نه چایی دم کردم. نوشتم: خواهش میکنم و بعد درمورد موضوع پیامکی که همان ده روز پیش برایش فرستاده بودم؛ پرسیدم. برخلاف همیشه سریع جواب داد. بحث رسید به مشکلش، گفتم: براتون پرس و جو میکنم. تا 11 شب پیامک دادم و او جواب داد. خنده دار بود اما من عجیب آرام و خوشحال بودم. شب وقت خواب پیامکهایش را صد بار خواندم. صبح کله سحر منِ خجالتی و بیسر زبان به صد نفر زنگ زدم، کل نت را گشتم، به چند نفر خواهش و التماس کردم اما نشد. دلم برای شنیدن صدایش پر میکشید اما رویم نشد زنگ بزنم، پیامک دادم: شرمندهتون شدم هرکاری کردم نشد، ببخشید. نوشته بود: فدای سرت. ممنونم از محبتت. ببخشید که افتادی به زحمت.
جوابش را ندادم. اشک ریختم. از خدا دلخور بودم که چرا دوباره هوایش را انداختی توی سرم و اینکه چرا با آن همه التماس کارش را حل نکردی که دلم آرام شود. پیامکهایش را پاک کردم، قول دادم که هیچوقت به او پیام ندهم. هیچ وقت امیدوارش نکنم و خاطرهها را بیاندازم دور.

دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

به امید روز وصال...

و عمری که می گذرد

بیمارستان

مثبت اندیشی / طنز
