.jpg)
فلسفه شماره یک زندگی!
نویسنده : Miss_shaqayeqهرکس صاحب همان چیزهاییست که لیاقتش را دارد و لیاقتش در حد همان چیزهاییست که صاحبشان هست و یا قرار است روزی صاحبشان شود. امکان ندارد در شما ظرفیت دارا بودن فضیلتی، موهبتی و یا پیروزی و موفقیتی وجود داشته باشد و شما هرگز و هرگز صاحب آن نشوید. اگر چنین شد بدانید که در مورد ظرفیتها و شایستگیهای خودتان دچار رویا و اوهام شدهاید.
شایستگی آدم هم ارتباط مستقیمی با خلوص نیت و پاکی قلبش دارد. در زندگی آدمهایی را دیدهام که قبل از شروع امتحان از خدا درخواست کمک میکنند و وقتی سر جلسه نشستهاند فراموش میکنند از چه کسی طلب کمک داشتند، خودشان دست به کار میشوند تا با راه حلهای خودشان مشکلشان را حل کنند. انگار که خدا حتی قدر خودشان هم صلاحیت یاری کردن و مدیریت شرایط را ندارد.تقلب را حق مسلم خودشان میدانند و هیچ حواسشان نیست که چه ضرر بزرگی میکنند نه به خاطر اینکه هیچی بلد نیستند و فقط پاس میکنند و این حرفها. چون دارند تفکر مهمی را زیر سوال میبرند. هیچ حواسشان نیست که با این رفتار دارند میگویند «خدایا از دست تو هم کاری ساخته نیست خودم باید دست به کار شوم، وقت ندارم منتظر امدادات تو بمانم »
نکته: هرگز نگویید آنها برای تقلبشان هم از خدا کمک میگیرند و امیدشان به اوست! چون خدا تقلب و خیانت و هر رفتار غیراخلاقی را دوست ندارد، خدا صرفا مزاحم کارشان نمیشود و جلویشان را نمیگیرد تا راهی که انتخاب کردهاند را پیش بگیرند و خودشان نتیجه طبیعی آن را ببینند، شاید متنبه شوند، نه اینکه کمکشان میکند. کمکهای خدا همه در چهارچوب اخلاقیاتند! یعنی که وقتی شما مشکل مالی دارید و یک کیف پر پول جلوی پایتان توی خیابان پیدا میشود مبادا به حساب امداد الهی بگذارید.
از نظر من این چنین شرایطی برای امتحان آدمهاست. وقتی شما صداقت و امانت داری خودت را به خدا ثابت کردی، نشان دادی که قلبت صاف است و نمیخواهی مشکلت را به قیمت زیرپا گذاشتن هرچیزی چاره کنی، خدا هم معجزه واقعیش را نصیبت خواهد کرد.
پیش آمده که سر جلسه امتحان چیزی را یادم نمیآمده و میتوانستم از روی دست کسی هم نگاه کنم، حتی میتوانستم با جملاتی مثل «من که درسم را خواندهام حالا یادم نمیآید از بدشانسی نگاه کنم که چیزی نمیشود و...» خودم را قانع کنم ولی نکردم. بلاخره هم یادم نیامده ولی برگهام را تحویل دادم و هم چنان امیدوار بودم که خدا برایم کاری کند. نمره درس مذکور روی سایت قرار میگیرد و من هم چنان میدانم که قرار است خدا برایم کاری کند، تا به حال از اعتماد به خدا پشیمان نشدهام!
بعد دوستانی پیدا میشوند که نمرهشان در یک درسی با نمره من یکی میشود، آن هم در شرایطی که من برگهام را در حد سفید نوشته بودم ولی خودم نوشته بودم و ایشان با کلی تقلب و تبانی و شبکه بندی و تدابیر قبل از امتحان و میز و دیوار نویسی برگهاش را سیاه کرده و حالا بیشتر از اینکه معترض باشد چرا نمرهاش کم است، معترض است که چرا نمرهاش با من برابر شده؟ آیا به این دلیل که استاد با من فامیل است یا به این دلیل که من رفتهام دفتر استاد و کلی التماس و عجز و لابه کردهام؟ نخیر هیچ کدام...
اصل دوم: من هیچوقت به خاطر به دست آوردن هیچ چیز در زندگی سرم را جلوی کسی خم نمیکنم و زیادهتر از حقم را جز از خدا از هیچ کس دیگری طلب نمیکنم. همیشه به خودم یادآوری میکنم که انسانها مجبور نیستند شرایط من را درک کنند و سعی میکنم جز از خدا، خودم و همسفرم از هیچ کس دیگری در زندگی توقعی نداشته باشم.
این دوست یا دوستان عزیز نمیخواهند و یا نمیتوانند به تاثیر ایمان و توکل در زندگی من پی ببرند و خیلی اصرار دارند من این تعارفات را کنار بگذارم و بهشان بگویم چه وردی میخوانم که سر هر کلاسی عزیز کرده میشوم و نمره میگیرم....ولی من بیشتر از این توضیحی ندارم!
امیدوارم یک روز بفهمند دلیل این تفاوت جایگاهی که با هم داریم همین چیزهای کوچک است؛ همین زخم زبانها و تیکههای به ظاهر بامزهای که آنها وقت و بیوقت میگویند و میخندند و من نه، همین تقلبهای مثلا هیجان انگیز که آنها میکنند و خاطراتش را هم تعریف میکنند و من نه، همین ادا ریختن برای استاد و هزار و یک دروغ مثلا مصلحتی که برای چیز بیارزشی مثل نمره میگویند و من نه...
اصل سوم: اگر نمیتوانیم خیلی کامل باشیم و یا به جاهای رفیع برسیم کاش حداقلِ حداقل برای آرامش خودمان هم که شده یاد بگیریم خودمان را همینطور که هستیم قبول کنیم و دست از مقایسه خودمان با دیگران برداریم. قبول کنیم که کسی حق ما را نخورده و اگر امروز ما اینجا هستیم و آنها آنجا نتیجه رفتار خود ماست.
اصل چهارم: فقط یک نفر مسئول همه اتفاقات است و آن خود ما هستیم! (به خاطر اینکه در نهایت این ما هستیم که تصمیم میگیریم با هر شرایط و پیش آمدی چطور برخورد کنیم)
به امید دنیایی با آدمهای بهتر!

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

از خوشی ها بخوانیم

کارگر را چه به زندگی؟

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

سناریو عجیب

من دیوانه

هر روز باش

برای شما که دلتنگ تان شدم
