.jpg)
پیرمرد قاتل یا عاشق؟! / داستان کوتاه
نویسنده : h_khamooshiضبط صوت را روشن ميکند و روي صندلياش مينشيند
ترانه شروع مي شود
Look into my eyes - you will see
What you mean to me
Search your heart - search your soul
You know it's true
Everything I do - I do it for you
پيرمرد چشمانش را ميبندد و خاطرهاي شيرين او را روي پلي در گذشته ميبرد. جايي که با حلقه ازدواج مرواريد درجعبهاي صدفي شکل، رسمي از مليسا خواستگاري کرد. آن روز مليسا خوشحال بود...
روياي لطيف و شيشه اي پيرمرد را صدايي نتراشيده و زمخت که فِريس فِريس ميگفت در هم ميشکند
فريس برميخيزد و پيش ارباب خويش ميرود
- بله جناب داريان
- زنده اي
- بله جناب داريان
- خبر مرگت چرا جواب نميدي؟
- گوشهاي پير
- چند بار گفتم غذاي اين سگ بيچاره رو سر وقت بده
- ببخشيد جناب داريان تکرار نميشه
- بله ميدونم تا فردا همين موقع تکرار نميشه
فِريس راهي شد تا فرمان ارباب را عملي سازد و اين سوال در ذهنش به چالش کشيده شد که بيچاره اين سگ لوس هست يا همين همسايه بغلي ما. چرا که وعده گوشت يک روز اين سگ، جيره يک ماه آنهاست، شايد!
آن روز گذشت... روزهاي تکراري پيرمرد با همان آهنگ و خاطره و ضبط صوت تکرار ميشد تا دوشنبه که فِريس با چند پلاستيک ميوه و خواروبار به دست از خريد برگشته بود. وارد راهرو که شد ديد درب اتاقش باز است، دري که معولا باز نيست. همين پرسش به گامهاي پيرمرد سرعت بخشيد و او را در يک چشم به هم زدن رو به روي اتاق رساند. فِريس همين که دستش را دراز کرد تا درب نيمه باز راکامل باز کند ديد که «بتي» از زير پايش جهيد و با سرعت فرار کرد. وارد اتاق شد در نگاه اول، اتاقش شبيه اتاق سايرسرايهدارها بود، اتاقهايي که براي سانت به سانت فضاي آن برنامه ريزي شده است. با همان وسايلي که در توفيقي اجباري مثل شکلاتي رنگين سر سماجت کودکانه قانعيت را شيره ميمالند و رضايت به زيستن دو زوج را ميدهد.
ولي دقيقتر که نگاه ميکند ميبيند جاي خالي چيزي روي ميز سنگيني ميکند جلوتر ميرود ناگهان ناخن صحنهاي ناديدني دلش را خراش ميدهد. ماشين زمان فريس، هديه مليساي عزيز، پرکننده بي همدميها، حتي بي حوصلگيهاي يک پيرمرد، نقش زمين شده است. فريس با دلي شکسته کنار ضبط صوت شکسته مينشيند درحالي که که لبهايش از شدت عصبانيت ميلرزد و تند تند دندانهايش به هم ميخورند، گاهي با دست لرزانش صورتش را چنگ مياندازد و گاهي همان دست را مشت ميسازد.
ساعتي بعد که باور پيرمرد شکسته شدن ضبط صوت را ميپذيرد از جايش بلند ميشود و چشمش به کاسه استيلي ميافتد که کنار ضبط افتاده بود و عجيب از نگاه اول و دوم مستتر مانده بود. ناگهان فلش بکي در ذهنش او را به زمان قبل از خروج از خانه ميبرد، هنگامي که همسايه طبقه دوم که از قضا قصد مسافرت هم داشت، مقداري گوشت داخل همان کاسه به فريس اکرام کرده بود. فريس به خودش آمد معماي قتل حل شد. بتي اين سگ ولگرد ساختماني که آزادانه اجازه سرکشي به اقصي نقاط آپارتمان را دارد وقتي بوي گوشت روي يخچال او را وسوسه ميکند، بي درنگ روي ميز ميپرد و براي اينکه قدش درازتر شود از ضبط روي ميز کمک ميگيرد که در همين بحبوحه...
فريس زير لب غرولند اين را ميزد که بيست سال هست در اين ساختمان خدمت ميکند و هنوز با درب زدن اجازه ورود به اتاق ارباب را دارد در عوض اين سگ ولگرد، گوشت تلخ و بي نمک سرش را مثل گاو پايين مياندازد و هر جا دلش خواست ميرود. عصر که مي شود فريس غذاي بتي را سر وقت ميدهد و سريع به اعتيادگاه خويش بر ميگردد، روي صندلياش مينشيند، چشمانش را ميبندد، اما نه خبر از خاطرات گذشته است و نه پلي در کار است، چرا که تسمه و چرح دندههاي ماشين زمان و از همه مهمتر موتورش به کلي داغون شده، اين را تعميرکار سر کوچه به فريس گفته است.
روز نميرود چه برسد به اينکه تکرار شود. فريس مضطرب بلند ميشود و در اتاق از اين طرف به آن طرف ميرود تا اينکه با ديدن داريان و سگش از پشت پنجره همانجا ميخکوب ميشود، پاکت مرموزي که وقتي اميد تعمير ضبط صوتش قطع شد از دست فروش کنار خيابان گرفته بود را از جيبش درآورد و صداي دست فروش در مغزش دايم تکرار ميشد«يک بسته از اين ميتواند دو تا گاو را هلاک سازد.»
خوب و بد داريان برنامه زندهاي شده بود در مقابل چشمان پيرمرد درحال نمايش. افکار باطل ذهن پيرمرد را مسموم کرده بود
- چرا وقتي مليسا با واکسن از شر فلج خلاص ميشد داريان حقوق دو ماهه شما را پيش پرداخت نکرد تا هزينه واکسن جور شود، يعني صاحب يک آپارتمان کسي که دو ماه بعد از مرگ مليسا همان مقدار تقريبي پول واکسن را خرج خريد بتي کرد توان مالي آن در حد خريد يک واکسن نيست؟
- بعد بيست سال سگ دو زدن هنوز ارزش و احترام سگش بر تو شرف دارد
از طرفي ندايي به او گوش زد ميکرد که همين داريان بود که سقفي به تو ومليسا داد و همين حقوق چندرغاز صدقه سري جناب داريان بوده تمام اين وقت. روز فريس با تمام شکستنيها و هجوم ناملايمتيها به پايان رسيد.
فردايش پيرمرد هنوز دودل بود. در حين اينکه براي صبحانه ارباب چايي در استکان ميريخت، به پاکت باز شده سم مينگرست. بلاخره تصميمش را گرفت: «از اين آپارتمان لعنتي بايد فرار کرد» پاکت را برداشت و مصمم شد. سيني چايي و صبحانه را برد و روي ميز ارباب گذاشت، به اتاقش برگشت. تنها ضبط صوت را برداشت و زير بغلش گرفت. صبحانه بتي را هم داخل همان کاسه استيل ريخت، از پلهها راهي حياط شد.
کاسه را پيش سگ گذاشت و براي هميشه از آنجا خارج شد.
نیم ساعت بعد
داريان که عادت داشت قبل از خوردن هر وعده غذايي اول غذاي سگش را چک کند از همان طبقه دوم با استکان چايي در دست پرده را کمي کنار زد، ديد که بتي کنار کاسه راحت لم داده است و انگار که يک شکم سير غذايش را خورده او هم با خيالي راحتتر چاييش را نوشيد.
بعد از خوردن صبحانه لباس ورزشش را پوشيد تا با بتي به پارک برود، پلهها را آمد، پايين به حياط که رسيد به سمت بتي روانه شد، موزايکهاي کف حياط با رسيدن به بتي فاصله آنها کم و کمتر ميشد. داريان متوجه شد که بتي با وجود اينکه ميداند برنامه از چه قرار است هيچ عکس العملي نشان نميدهد. مشکوک شد. فاصله چند موزاييک آخر را با يک قدم به پايان رساند، بالاي سر بتي رسيد. ديد سگش مثل مشکي باد کرده است دو دستي زد به سرش، همان اول فهميد که سگش مرده است.
و اين قربون صدقههايش بي فايده است، دستش را دراز کرد تا بر سر بتي بکشد، چشمش به کاسه ي استيل افتاد، دوهزاريش جا افتاد و با همان صداي زمخت و نتراشيدهاش فريس را به رگبار صدا زدن با صداي بلند بست.
ولي فريس نيست. فريس کوچهها آنطرفتر با هديه مليسا بر دست از صحنه جرم دور ميشود در حالي که اين ترانه را زير لب زمزمه ميکند
Everything I do - I do it for you...

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

كمي دركمان كنيد!

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

غرق در دنیای مجازی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

از خوشی ها بخوانیم

کارگر را چه به زندگی؟

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

گور دستهجمعی بود آن پناهگاه

سناریو عجیب

من دیوانه
