.jpg)
گرگها بیرون خانه در کمیناند!
نویسنده : paarissکوچکتر که بودم مادر همیشه برایم توصیه داشت. همیشه میگفت پشت در خانه هزاران گرگِ در کمین نشسته وجود دارد که همیشه و همیشه منتظر طعمه خود نشستهاند.که باید مواظب باشی!
من هم همیشه پوووف میکشیدم و نصیحتهایش را جایی چال میکردم و زندگیام را میکردم. بعدها که با اینترنت و وبلاگهای مختلف و وبلاگنویسهای مختلف آشنا شدم، چندیشان حرفهایشان شبیه هم بود. بعضیهایشان از زن بودن و دختر بودنشان مینالیدند! که حتی در تاکسی هم هیچ امنیتی برایشان نیست! که از دست دستانِ مردان ِ به هرز رفته شهر در امان نیستند. که باید کلاهشان را بالاتر بیندازند.
من اما باز هم باور نمیکردم. دختر بچهای بودم که کوچکترین راه را، دستان پدر و مادر، حمایتگرم بود. هیچ گاه باورم نبود که وجدان ِ مردی در این شهر اجازه انجام بیحرمتی به حریم یک دختر را در سطح همین خیابانهای شهر بدهد! کوچک بودم و مغزم کار نمیکرد و خودم را میگذاشتم به جای مردان شهر و میدیدم وجدانم میگذارد؟! نه... نه که نمیگذاشت!
باور نمیکردم و «انسانیت» کلمهای بود که به تمامِ اهل ِ شهر نسبت میدادم. دختر بچهای بودم که انسانیت را در همه میدید و همین کلمه را عامل امر و نهیِ وجود ِانسانها میدانست!
حالا من دختر بچهای تازه پا به اجتماع گذاشته هستم. تازه تازه در خیابانهای شهرم تنها راه میروم. تنها سوار تاکسی میشوم. تنها در تاکسی هستم که راننده ماشین بوق میزند برای مردان ِکنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی مانده .
حالا خوب میدانم که دیگر انسانیت در بعضی انسانها مرده. شنیده بودم و خوانده بودم که مرده اما «باور» نمیکردم. حالا خوب باور میکنم! حالا خوب میدانم که دختران و زنان سرزمینم حق دارند به ترس داشتن. چون بعضی از مردهای این شهر مرد بودن را از یاد بردهاند و دیگر «مرد» نیستند. برایشان قانون «انعکاس » هیچ معنای ندارد .
حالا خوب میدانم که دختر بچههای هم سن خودم در خطر هستند و چه بسا، چه بسا خطر را گذراندهاند و لبهایشان را دوختهاند که مبادا ...که مبادا ...
لبهایشان را میدوزند و شبها «فاطما گل» میان تلوزیونهای مردم همین شهر نماد ستم دیده مردان ِنامرد میشود و نمیدانند که در همین خیابانها چه ظلمها که مظلومیت دختران شهرشان را نشانه نگرفته ...
حالا، خوب میدانم . حالا خیلی خوب خیلی چیزها را میدانم و خوب میدانم که گرگ زیاد است. خوب میدانم گرگ زیاد است و بره بودن کار من نیست !
حالا دیگر خوب میدانم. حالا دیگر خوب یاد گرفتهام ... خوب میدانم که باید گرگ باشی ، تا دریده گرگ صفتان نشوی.
حالا دیگر خوب، خوب میدانم !

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

مه لقا بانو / قسمت آخر

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

من شاعری دیوانهام

یک عاشقانه متفاوت

هر روز باش

من دیوانه

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

شاه رویایی

پدیده ی قرن: نفهمی
