
انتخاب واحد آخر
نویسنده : banu69انتخاب واحدم که تمام شد نمیدانم چرا دلم بیهوا گرفت. اینکه آخرین انتخاب واحد دورهی لیسانس بود. آخرین ترم دانشگاه که 23 واحد دارد که 5 تایش عمومی است و این یعنی 3 تا از کلاسهایش را با تو همکلاس نیستم. دلم گرفت چون این ترم خیلی از آخرینهای دانشگاه اتفاق میافتد. آخرین ترم همکلاسی بودن. آخرین محرم همکلاسی بودنمان که میتوانم تو را توی قامت مشکی یک دل سیر نگاه کنم. آخرین کلاسهای ساختمان «ج». آخرین بودن تو به فاصلهی کمتر از 2-3 متر کنار من طبق قوانین جبر و احتمال. تمام شدن امامزاده رفتن، پارک رفتن، خوابگاه رفتن، خرید رفتن، متر کردن خیابانها تا بازار با بچهها توی ساعتهای خالی بین کلاسها. تمام شدن نگاه کردن به همهی پیرهنهای چهارخانه دوست داشتنی تنت.
میدانی!؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم که فراموشت کنم. اما الان اعتراف میکنم که واقعا نمیشود. هرشب موقع خواب یا هر وقت که به یک بهانه یاد تو میافتم ترس تمام شدن بودنت آزارم میدهد. ترس اینکه دیگر هیچوقت هیچ جایی نباشی. حتی اگر من و تو صبح تا غروب توی خیابانهای خراب شدهی کلان شهرمان راه برویم و قسمت نباشد همدیگر را ببینیم.
میدانی؟! غصهام گرفته که آخرین امتحانمان درست یک بعد از ظهر زمستانی است که احتمالا آن روز زمین پر از برف است و آسمان آفتابی و دلگیر و هوا خیلی سرد و سوزناک است و قرار است آخرین تصور من از تویی که این همه دوستت دارم، یک قاب سرد زمستانی باشد. تو با آن نیم تنهی مشکیات و احتمالا آن پیرهن سفیده که وقتی تنت میکنی به حد مرگ دوست داشتنی میشوی.
ای کاش استاد «ح» آخرین امتحان را میگذاشت صبح. میدانی؟! فقط دعا میکنم و از خدا و اهل بیت عاجزانه میخواهم یک جوری به یک شکلی به تو، توئه لعنتی حالی کنند که هی! پسرک! تو! نفهم! بفهم که آن دختر همکلاسیات که قدش بلند است،چادر میپوشد، عینک فریم مشکی دارد و همیشه عطر شیرین میزند بینهایت عاشق توست. بفهم! خب؟ فهمیدی؟



دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

بیمارستان

و عمری که می گذرد

به امید روز وصال...

مثبت اندیشی / طنز
