.jpg)
پردهها و آينهها / داستان کوتاه
نویسنده : f_yazdiيادم ميآيد، ميلي عجيب و شايد هم مرموز هميشه من را به سمت او ميكشيد. هميشه با هم از يك خيابان ميآمديم و به كوچهاي فرعي و بن بست ميپيچيديم. و در راه بر گشت در اتوبوس گاهي دور و گاهي نزديك همديگر مينشستيم. اكثر اوقات سرش پايين بود، طوري كه گمان ميكردي چشمان درشت و تيلهاياش بسته است. هميشه يك چتر سياه و بزرگ با دسته عصايي در دست داشت. مثل مادري كه هميشه بچهاش همراهش است. وقتي براي اولين بار كنارش نشستم، ديدم كه چطور بدن نحيف و كشيدهاش را جمع ميكند و پاهايش را كه به زمين نميرسد تكان ميدهد و به كتاني زرد رنگش نگاه ميكند. مسيرمان آنقدر طولاني بود كه فرصت كافي براي مقدمه چيني و حرفهاي كليشهاي داشته باشم. اما نميدانم چرا در مقابل او دهانم مثل چسب سخت ميشد و حروف و كلمات از من فرار ميكردند. نميدانم هر روز كجا ميرفت و براي چه ميرفت؟ چون از پاسخ دادن به آن طفره ميرفت .
يك روز به خانهام آمد. او هم مثل من تنها زندگي ميكند. دليلش را نميخواهم بدانم، چون ميدانم كه او نميخواهد. از كنجكاوي در مورد چيزهايي كه كسي دوست ندارد، خوشم نميآيد. به كتابخانه كوچك وقديميام خيره شده بود و اسم كتابها را با صدايي بلند و آهنگين میخواند: مسخ... سگ ولگرد... بيگانه... . به سمتم چرخيد ولي چيزي نگفت. بر خلاف من كه آدم پر حرف و وراجي هستم، در عوض او كم حرف بود. من شايد خوب صحبت ميكردم، ولي او حرف خوب ميزد. پرده را كنار زد و به بيرون خيره ماند، طوري اين كار را انجام داد كه من احساس كردم پرده از جايش كنده ميشود. كنارش ايستادم و فقط نگاهش كردم. با او كه بودم حرفهايم ته ميكشيد. نور خورشيد روي موهاي سياهش تابيده بود و سنجاق سفيد كنار موهايش ميدرخشيد. اصلا شباهتي به همجنسهايش نداشت. چيزي در عمق نگاهش بود، مثل يك سوال بزرگ، يك معما كه تمام وجودش را پر كرده بود. انگار چيزي در درونش مرده بود. از آدمهاي مرموز و عجيب خوشم ميآيد، اما دوست ندارم به رازشان پي ببرم.
روزي را كه به خانهاش رفتم هرگز فراموش نميكنم. بر خلاف من كه به پيشوازش رفتم، او به استقبالم نيامد. خانه مرتب و تميزي نداشت، يك دست مبل استيل كهنه در نشيمن، يك صندلي چوبي راحتي كنار پنجره كه پردهاش را كنار زده بود. گفته بود كه از پرده اصلا خوشش نميآيد و اينكه اي كاش ميشد پردههاي دنيا را هم به همين راحتي كنار زد و حقيقت را ديد. روي تخت دراز كشيده بود و روسري ضخيمي به پيشانياش بسته بود. در مقابل پنجره ميز تحريرش قرار گرفته بود. روي آن پر بود از كاغذهاي خط خطي و يك كتاب باز. كتاب اخلاق اسپينوزا. روسري را محكمتر كشيد و گفت كه حتي يك صفحهاش را نخوانده است. گفت كه نميداند چرا از خواندنش طفره ميرود. و من گفتم كه شايد هم ميترسي.
به پيشنهاد اوتمام ديوارهاي خانه را با آينه پوشاندم و تمام پردهها را كنار زدم. حالا به هر طرف كه ميچرخم خودم را ميبينم. صبحها كه از خواب بيدار ميشوم اولين چيزي كه ميبينم خودم است. اعضاي بدن پف كرده و پر از مويم را. هميشه برهنه ميخوابم، مثل نه ماهي كه جنين بودم در رحم مادر، آن موقع در آب و شناور، حالا در خشكي ولي باز هم احساس ميكنم شناور. وقتي همه جاي خانه آينه است، انگار خودخواه ميشوي، همه چيز را خودت ميبيني. نميدانم چرا او از من اين را خواسته، در حالي كه در خانه خودش حتي يك آينه كوچك هم پيدا نميشود. احساس ميكنم كمي پير شدهام. موهاي سرم كمكم دارد سفيد ميشود. تارهاي سفيدش را ميشمرم: يك... دو ... سه... چهار... . مثل اينكه تمامي ندارد. مردي در آستانه سي سالگي. كمي پيرتر از سنم نشان ميدهم. بين اين همه آينه احساس ميكنم خودم را گم كردهام، به اين فكر ميكنم كه من كدام يك از اينها هستم؟ حالا تخت خواب چوبيام هم رو به رويم است، هم پشت سرم. تمام لوازم خانه چند برابر شده اند، آباژور، مبلمان اسپرت سبز كه تازه خريدم و خيلي دوستش دارم، مجسمههاي چوبي از آهويي كه سر كوچك و ظريفش را با ناز و عشوه بالا گرفته تا شير نر كه با دندانهاي تيزش آدم را ميترساند.
چند روزي بود كه نديده بودمش. زير چشمهايش گود رفته بود و صورتش رنگ پريده. هميشه ميگويد: خودم هم نميدانم چه ميخواهم؟ نميدانم دارم كجا ميروم؟ احساس ميكنم خودم را گم كردهام. امروز هم همينها را گفت. و گفت كه وقتي خانهات پر از آينه باشد يا بيشتر گيج ميشوي يا خودت را در يكي از آنها پيدا ميكني. تو يكي از آنها هستي، نه همهشان! گفتم: احساس ميكنم تجزيه شدهام يا شايد هم تكثير. و او خنديد، در حالي كه صورتش از عرق خيس بود. دستم را روي صورتش گذاشتم، سرد بود. گفتم :چرا از خودت فرار ميكني؟ گفت: چون از خودم ميترسم! خودش را در آغوشم جمع كرد و مثل هميشه بيصدا اشك ريخت و ديگر هيچ نگفت.
يك روز كه در خيابان قدم ميزديم، توي صورتم زل زد و گفت: شايد باورت نشه، ولي اولين بار كه ديدمت بيشتر از هر چيزي اون موهاي سفيد روي شقيقه ت توجهم رو جلب كرد. چترش را از دستش گرفتم و گفتم: تو هم شايد باورت نشه، اولين بار چترت توجه م رو جلب كرد.
اعتمادش به من به حدي رسيده بود كه از روي كليدهاي خانهاش برايم كليد درست كند. كليد را توي قفل در چرخاندم و وارد خانه شدم. همه چيز سر جايش بود: صندلي چوبي راحتي كنار پنجره و پرده هميشه كنار زده، ميز تحريرش، كتاب اخلاق اسپينوزا، همان طور باز، برگههاي خط خطي و مچاله روي ميز و زمين و كنار سطل زباله آهني. همه چيز سر جايش بود، به جز او كه هميشه در اتاقش كنار پنجره به بيرون خيره شده بود.

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

از خوشی ها بخوانیم

کارگر را چه به زندگی؟

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

هر روز باش

سناریو عجیب

من دیوانه

برای شما که دلتنگ تان شدم
