.jpg)
خاله زهرا
نویسنده : Mostafa_hنمیدانم میداند که غم را از نگاهش میخوانم یا نه. ولی حقیقت این است که او خاله من است؛ کوچکترین خالهام که فقط شش سال با من تفاوت سنّی دارد. پس طبیعی ست که مثل خواهر خود، او را بشناسم. در حال روبوسی، به من میگوید: «چقدر عوض شدی.»
و گرچه حرفش را سرسری و با عجله به زبان میآورد، اما عین حقیقت است. آخرین بار، شش ماه پیش که از تهران برگشته بود، او را دیدم و از آن موقع تا به حال، خیلی چیزها در من تغییر کرده است. میگویم: «چرا این قدر دیر به دیر میایید؟» و جوابم، یک لبخند پلاستیکی دیگر است.
خاله زهرا، دو سال است که ازدواج کرده و برای همراهی همسر، به تهران مهاجرت کرده است. راجع به کار همسرش، تا حد «مهندسی»اش را بیشتر نمیدانم. ما که همیشه او را «آقای مهندس» خطاب میکنیم.
همین چند شب پیش، از جلوی در اتاق مادر و پدرم رد میشدم که ناخواسته، صدای مادرم را که با تلفنش حرف میزد، شنیدم که از روی طرز حرف زدنش فهمیدم مصاحبش خاله زهراست. یکی، دو بار که مادرم جمله «گریه نکن» را تکرار کرد، لبهایم را بر هم فشردم و از آنجا رفتم.
به آقای مهندس شکّی ندارم. او مرد بسیار خوب و با شخصیتی ست و از آن گذشته، مثل خانوادهی ما از اولاد پیامبر است.
یادداشتم را همین جا به پایان میرسانم، فکر میکنم همین حد کافی باشد.
درخواستم از تو، این است عمو نوروز! که در سال جدید، مشکل بزرگی را که باعث ناراحتی خاله زهرا شده است، برطرف نمایی...
(بیست و نهم اسفند)



وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

مه لقا بانو / قسمت آخر

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

من شاعری دیوانهام

یک عاشقانه متفاوت

هر روز باش

من دیوانه

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

شاه رویایی

پدیده ی قرن: نفهمی
