.jpg)
بهشتِ خراب ...
نویسنده : رضا تمجیدیکوچه خاکی، دیوارهای گلی که یک متر ارتفاعشان بیشتر نیست و از هر کدامشان شاخههای انواعی از درختها بیرون آمده، مثال دستهایی که به سوی تو دراز شده، انگار میوههایشان را به تو پیشکش میکنند. کوچه باغ را میگویم.
درب چوبی باغمان را باز میکنم. داخل میشوم. زمین نمدار و سرسبز است. درختهای کوچک و تنومند که در ردیفهای نامنظمی روییدهاند زیبایی خاصی به باغ بخشیدهاند. جوی آبی که از وسط درختان میگذرد مثال شاه رگی حیاتی برای باغ است. کنار دیوار درختان سروی است که سر به فلک کشیدهاند، گویی هدفشان شکافتن آسمان است، درختان دیگر هم هر کدام به یک شکل در بهشت ساختن این باغ سهیمند، برخی شکوفههایی سفید و ریز دارند، مانند عروسی که بهترین صورتگران آن را آراستهاند، برخی میوه دارند، گیلاس، زردآلو، گلابی و... هر کدام به یک رنگ و یک شکل متفاوت. پرندهها را که دیگر نگو، محشری برپا کردهاند، باغ را روی سرشان گذاشتهاند و چه دلنشین.
اگر بگویم باغ ما زیباترین جای زمین است، اغراق نکردهام، شاید تکهای از بهشت. آن گوشه باغ درختی است که از همه بیشتر دوستش دارم، بید مجنون. درختی که سودای آسمان ندارد، سر به زیر است و شاخههایش مانند گیسوان بلندی است که به روی شانهاش ریخته. میروم جلوتر، زیر سایهاش مینشینم، نسیم خنکی صورت را نوازش میدهد. صدای بادی که در لابلای شاخهها میچرخد به کمک صدای آب روان و آواز پرندهها، زیباترین ارکستر سمفونیک طبیعت را مینوازند. چشمانم را میبندم تا بوی بهشت را بهتر حس کنم.
چشمانم را باز میکنم، نمیدانم چه مدتی است که خوابم برده. بلند میشوم و به سمت درب باغ میروم. درب را باز میکنم. کوچه هنوز خاکی است ولی دیوارها بلند شدهاند و دیگر گلی نیستند، همه آجری یا سیمانیاند، که بعضیهایشان یک پنجره کوچک فلزی هم دارند، از شاخههای آویزان درختها خبری نیست، به جای سروهای سر به فلک کشیده دیوارهایی است به بلندی همان سروها، خدای من چه اتفاقی افتاده؟ چرا همه چیز عوض شده؟ تا اواسط کوچه میروم، چقدر اینجا غریب است، دلم گرفت، بهتراست برگردم به باغ خودمان، به همان بهشت کوچکمان. درب باغ ما هم که آهنی شده! درب را هل میدهم، با صدای نالهای ضعیف باز میشود. اثری از آن باغ نیست، زمین سیمانی ست، دیوارها هم. از درختان زیاد هم خبری نیست، فقط دو یا سه درخت بی حال در آن گوشه بچشم میآید. جوی آب روان هم جایش را با لولهای فلزی که به شیری برنجی منتهی میشود، عوض کرده. هنوز مبهوتم، که چشمم میافتد به تختی که کنار دیوار است، یادم آمد، من روی آن تخت خوابم برده برد. اینجا ویلای عموی پدرم است که سال پیش باغ را از ما خرید و جایش این عمارت را ساخت. آنها بهشت را خراب کردند تا ویلا بسازند. و ما چه ارزان فروختیم بهشت را....

پیوند ما از جنس جنون بود

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

مه لقا بانو / قسمت آخر

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

هر روز باش

کارگر را چه به زندگی؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

من دیوانه

یک عاشقانه متفاوت

شاه رویایی

من شاعری دیوانهام

آشفتهی تو با غم و دلتنگی

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

پدیده ی قرن: نفهمی
