
مثلا من لبخند بزنم
نویسنده : Soraya_Shiriآرام شده ام؛ به خودم قبولاندهام که دلتنگیام هیچ دردی را دوا نمیکند؛ مادر دیگر برنمیگردد؛ دلتنگی ام چاره ای ندارد؛ می دانم که مادر هنوز هم کنار ماست؛ این را همان اولین جمعه ی رفتنش فهمیدم وقتی که در خوابم می خندید و می گفت که نباید ناراحت باشیم؛ می خندید و می گفت جایش خوب است؛ می خندید و می گفت می خواهد برای داداش بزرگه زن بگیرد؛ می خندید و برای رفتن عجله داشت؛ داداش بزرگه و مادر بعد از بیست و هفت سال به همدیگر رسیدند؛ حالا دیگر برادرم آنجا تنها نیست؛ مادر جایش خوب است؛ حالش خوب است و خوشحال است؛ این را مرتباً در خواب هایم به من یادآوردی می کند ... امروز را تماماً به آرزوهای مادرم فکر میکردم؛ که باید دلتنگی هایم را بگذارم برای وقت هایی که کسی نیست؛ اشک هایم را هم!
تمام ِ آرزوهای مادر را لیست کردم در ذهنم؛ و تصمیم گرفتم حالا که خودش نیست یکی یکی خواسته هایش را انجام دهم؛ به برادرم گفتم که کلاس های دانشگاهش را شرکت کند؛ به خواهرم گفتم که بعد از مراسم چهلم برنامه ریزی کند برای کنکور ارشد و از پدر خواستم که دنبال سرگرمی باشد و اصلا به فکر خانه نشینی نیفتد؛ به خودم هم خیلی حرفها زدم؛ به خودم قول دادهام کدبانو شوم؛ کارهای خانه را خودم به دوش بکشم؛ حالا من نگران ِ دیر شدن ِ غذا یا اتو کردن ِ لباس ها باشم؛ حالا من مرتباً یادآور شوم که "نان بگیر؛ پنیر بگیر؛ مرغ بگیر" و تمام ِ مایحتاج ِ خانه را لیست کنم برای برادر یا پدرم؛ قول دادم دیگر ناامید نباشم و اینقدر کلمهی "یتیم" را در ذهنم تکرار نکنم؛ بلکه با افتخار سرم را بگیرم بالا و بگویم مادرم خدمتگزار فاطمهی زهرا شد ... و بعد به همه پز بدهم ...
همهی این حرفها را با خودم گفتم و بعد یادم افتاد که دقیقا از شب تولد مادرم که همان شب عید بود به مدت یک هفته؛ مادر مرتباً از من قول می گرفت که تولد پدرم را جشن بگیریم ... و فردا دوم ِ اردیبهشت تولد ِ اولین مرد ِ زندگی من است ... با خواهرها و برادرم هماهنگی های لازم را انجام دادم و عصر به همراه برادرم به خرید رفتیم؛ برای پدر لباس گرفتیم و بعد تصمیم گرفتم برای برادرم هم لباس بگیرم؛ خیلی مخالفت میکرد ولی می دانستم مادر گوشه ای ایستاده و به من لبخند می زند؛ کلی مغازه ها را جستجو کردیم و در حین ِ قدم زدنمان آنقدر حرفهای بی ربط زدم که بالاخره لبهایش به خنده باز شد؛ در دلم اما بارانی بود از جنس ِ دلتنگی ... داشتم ناامید می شدم؛ آقای برادر هم که منتظر بهانه بود می خواست برگردد خانه که آخرین مغازه را هم امتحان کردیم؛ وقتی برای پرو کردن ِ لباس ها رفت سرم را خم کرده بودم و سرگرم ِ گوشی شدم می دانستم که وقت ِ اشک ریختن نیست؛ حتی وقتی از من نظر خواست سعی کردم بخندانمش تا مبادا پشیمان شود؛ آنقدر فکرم درگیر بود که وقتی یکی از دوستانم زنگ زد که تسلیت بگوید اول نشناختمش و بعد تازه به یاد آوردمش ... ظاهرم را حفظ کردم اما حالم خراب است؛ این را وقتی فهمیدم که عمو مطلومی ِ مغازه ی آخر به من شکلات تعارف کرد و من نخواستم ... وقتی بانوچه از خیر ِ خوردن ِ شکلات بگذرد یعنی حالش خوب نیست ... ولی خوشحالم ... خوشحالم که خواسته ی مادرم را انجام دادم و درست وقتی که شانزده روز از رفتنش میگذرد من برای تولد پدرم کادو گرفتم ... مادرم روحت شاد...

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

از خوشی ها بخوانیم

کارگر را چه به زندگی؟

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

هر روز باش

سناریو عجیب

من دیوانه

برای شما که دلتنگ تان شدم
