.jpg)
یک بعد از ظهر خسته...
نویسنده : مریم نیکپورکنار در ایستادهام و نگاهش میکنم. سرش گرم کار است و با همان آرامش همیشگیاش پشت میزش نشسته است، شاگردها قبل آمدنم رفتهاند و گویا تا یک ساعت دیگر هم کلاسی ندارد اما همان طور آرام پشت میزش نشسته و با یک اتود مشغول کشیدن طرحی است. موهایش حالا دیگر یک دست سفید شدهاند و کمی هم جلوی سرش خالیتر از قبل، با خودم میگویم چقدر پیر شده است. تقی به در باز میزنم و میگویم اجازه هست بیایم داخل؟ میگوید اجازه را باید نیم ساعت پیش میگرفتی اما بفرمایید...
داخل کلاس میروم و روی نزدیکترین و روبرویی ترین صندلی به او مینشینم هنوز هم عین قدیم است رک و شوخ و دوست داشتنی! ساکت مینشینم و منتظرم تا کارش تمام شود، تمام این مدت چشم از او بر نمیدارم. حالا نه فقط موهایش که چینهای روی پیشانیاش، عینکش، کتش و حتی چشمهای آرامش را میبینم. باز هم با خودم میگویم چقدر پیر شده است، خیلی پیرتر از تصورم. هنوز نگاهش به کاغذ است و با دقت اتود را روی آن میکشد و من به آن فکر میکنم که چهار سال خیلی کم است برای این همه پیر شدن و او همین طور که نگاهم نمیکند میگوید خب من گوش میدهم.
نمیدانم چه بگویم و سکوتم طولانی میشود که سرش را بالا میآورد و در حال گفتن «خب مادمازل زیر لفظی میخواهند لابد» است که جمله در دهانش میماسد و با تعجب نگاهم میکند. میگویم استاد من را میشناسید؟ شاگردتان بودم. آخرین باری که آمده بودم اینجا چهار سال پیش بود، یادتان هست؟ سه سال پشت سر هم تمام عصرهای روزهای فرد زمستان و تابستان هم سرم نمیشد، حرفم را قطع میکند و با همان لحن صمیمی همیشگیاش میگوید: مگر میشود آدم، شرترین و با استعدادترین شاگردش را فراموش کند!؟ ببینش دخترک کلاسم چقدر بزرگ شده، چه خانمی شده است. ببینم هنوزم با زغال خوب سایه روشن میزنی و پرسپکتیو را از همه بهتر در میآوری؟ هنوزم عاشق کار با آبرنگی و نقشهای اصیل ایرانی؟
طرح روی میزش را بر میدارد و با ذوق میگوید: ببین مریم، گل مرغ تمرینی است، دوست داری طرح را کامل کنی؟ مطمئنم که هنوزم آن انگشتهای کشیده معجزه میکند. و همین طور یک ریز پشت بند هم حرف میزند. میگذارم حرفهایش تمام شود و میگویم استاد فقط آمده بودم احوالتان را بپرسم همین! استاد پیرم روی صندلی مینشیند و میگوید خوب کردی دختر، دلم برایت تنگ شده بود. جایت اینجا خالی بود، هنوزم هست...
تمام بعد از ظهر خسته بعد کلاسم را پیشش میمانم و او از هر دری برایم حرف میزند از دوستهایم، از اینکه الف رفته است دانشکده هنر و آن پسره که دیلاق بود با ش که آمده بود دو ترم رنگ روغن ازدواج کرده است، میم را یادت میآید چند باری سراغت را میگرفت... او همه بعد از ظهر برایم از نقاشی میگوید و اینکه هنوز هم چند تا از کارهای تذهیبم روی دیوار اتاقش هست و هر بار که نگاهشان میکند، کیف میکند از شاگردش و من تمام بعد از ظهر به این فکر میکنم که چهارسال است تمام وسایل نقاشیام در کمد دیواری خاک میخورد و من خیلی وقت است که دیگر حوصله نقاشی را ندارم، خصوصا آبرنگ!
اصلن حتی نمیدانم اینجا چه میکنم که استاد میان صحبتهایش چند دقیقهای سکوت میکند و میگوید، اگر اینقدر ساکت نباشی هم از چشمهایت میشود فهمید دیگر آن مریم قدیم نیستی. چند دقیقهای هر دو ساکت میشویم و بعد میپرسم چهارسال خیلی کم نیست؟ استاد با نگاهش میفهماندم که چیزی از حرفم نفهمیده است و من ادامه میدهم، برای پیر شدن چهار سال کم نیست؟ سری تکان میدهد و میگوید برای پیر شدن من چهار روز هم بس است اما برای غم چشمهای تو چهار سال خیلی کم است دختر!


حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

سناریو عجیب

تیر خلاصی

مرو فاش کن رازِ در خانه را

برای شما که دلتنگ تان شدم

دل نشکنیم

شاید بشود گفت برگشت!

دو سال جوانی

من چه گویم

کارگر را چه به زندگی؟

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

من دیوانه

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

شاه رویایی

هر روز باش

آشفتهی تو با غم و دلتنگی
