.jpg)
کلاس اول ابتدایی بودم بنا به دلایلی که ظاهرا عمدهاش زیاد بودن جمعیت دانش آموزان پسر مدرسه روستایمان بود، به همراه دو نفر دیگر به شیفت مقابل که در اختیار دخترها بود، تبعید شدیم! پس از مدت کوتاهی یک دانشآموز پسر دیگر هم به جمعمان اضافه شد اما چه اضافه شدنی، از هر هفته هشت روزش را غایب بود، در نتیجه هیچ چیزی هم یاد نمیگرفت و دائم سرزنش و تنبیه میشد و این مساله بر فراری شدنش از درس و مدرسه میافزود .
یکی از روزهای پاییزی خانم معلم وارد کلاس شد، بلافاصله با دیدن جای خالی دانشآموز مورد اشاره در حالی که خیلی ناراحت به نظر میرسید پرسید «کی خونه فلانی رو بلده؟» هنوز جمله خانم تمام نشده بود که بنده به همراه تعدادی دیگر از خود شیرینهای کلاس از جا جستیم که «خانم ما بلدیم، خانم ما بلدیم».
از آنجایی که اکثر قریب به اتفاق دانش آموزان کلاس دختر بودند و بنده هم در میز ردیف اول مینشستم، قرعه فال به نام این بنده افتاد. ماموریت این بود که باید میرفتم و آقای فلانی را از خانهشان به کلاس فرا میخواندم .
خوشحال و شاد خندان، عازم ماموریت شدم، هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم که پاهایم شل شد، با خودم گفتم «اصلا تو مطمئنی که خونهشون رو بلدی؟» چند روز قبل او را روی پشت بام یکی از منازل روستا دیده بودم، حتما همانجا خانهشان بود. خودم جواب دادم «از کجا معلوم؟ اصلا روشو داری در خونه شون در بزنی؟»
حالا دیگر به همان خانهای که آقای فلانی را روی پشت بامش دیدم رسیده بودم. هر چه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم جلو بروم و در بزنم. بالاخره تصمیم گرفتم برگردم و به دروغ بگویم بنده خدا حاضر نشد با من به مدرسه بیاید. همین کار را هم کردم اما برخلاف انتظارم معلممان گفت برو و به پدرش بگو حتما الان به مدرسه بیاید تا با او اتمام حجت کنم! در جا خشکم زد، اما چارهای نبود باید بر میگشتم، در طول مسیر دائم نقشه میکشیدم که حالا چه بگویم؟ کمی معطل کردم و به کلاس برگشتم و این بار گفتم: «خانم پدرش خونه نبود.» اما ظاهرا خانم معلم ول کن ماجرا نبود و تصمیم داشت تکلیفش را با آن دانشآموز گریز پا یکسره کند. این بار گفت: «خوب مادرش رو بگو بیاد.» ماجرا داشت بیخ پیدا میکرد و لحظه به لحظه ترس لو رفتن دروغهایم بیشتر وجودم را میگرفت، باز هم راهی کوچهها شدم و مشغول طراحی دروغی دیگر ... اینبار وقتی به کلاس برگشتم، گفتم: «مادرش داشت لباس میشست، گفت دستش بنده، نمیتونه بیاد» این بار خانم هم که خسته شده بود و کلافه، گفت سر جایم بنشینم، من هم نفس راحتی کشیدم و گویی کوهی را از روی شانههایم برداشته باشند.
خوشبختانه یا متاسفانه آن دانش آموز هم دیگر به مدرسه نیامد و این راز همچنان سر به مهر باقی ماند و اینجا شاید اولین جایی باشد که به آن اعتراف میکنم...

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

کارگر را چه به زندگی؟

از خوشی ها بخوانیم

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

هر روز باش

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

سناریو عجیب

من دیوانه

برای شما که دلتنگ تان شدم
